گفت:"یه نگاهی به خودت بکن؛" و یهو همه چی
فرو ریخت تو دلم.
Friday 30 June 2017
Saturday 24 June 2017
Summore
یه بهار بی تو.
سرمو از شیشه بردم بیرون دیدم یه دنیااا ستاره محاصرهمون
کردن. سیتی آو استارز در بهترین شکل. زلف بر باد میدادم با باد اولین شب
تابستونی و آقای رزنتال از اینور میخوند “It all comes and goes..”ماشینو نگه داشتیم، چراغا رو خاموش کردیم که روشنایی یه
کهکشان ستاره بالای سرمون کافی بود تا ابد. گوش دادیم به سکوت اولین شب تابستونی کنار
صدای آقای رزنتال و آرامش کوه.
.
سَمّو میکشیدم تو بدنم و فک می کردم که گذشته بهار مسمومیتها.
غافل از مسمومیتهای یه کم بیشتر. شایدم قراره شروع هر فصل با مسمومیت همراه
باشه. ایجاد شدی توی تنم، مثل یه بحران؛ بحران شدم از بوسهی ایجاد شونده.
گردنمو بوسید و از همون جا کبود و مسموم شدم. باز نمیدونم چرا حس "پایان"
رخنه کرده بود تو وجودم.
.
یه بهار بی تو، و ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم.
Friday 9 June 2017
به عاشق بودنت، به شعرهای نوزده سالهگی، به دیوانهگیهای کوچکی که این بار شکست نخواهند خورد.
یهو دیدم نوزده رسمن رفته و علارغم
احساس متفاوتی که این روزای اخیر داشتهم، باز مثل هر سال ترسیدم. همون جا بود که
فهمیدم این چیه، همهی این ناراحتیِ روزِ تولدِ هر سال من به خاطر غم بزرگ/پیر شدن
نیست. همه ش –حداقل بیشترش، اگه یه مقداریش رو هم غم پیر شدن در نظر بگیریم- به
خاطر همون مسئلهی تنفر از خداحافظیها و پایانهاست. همه ش همون دلتنگیِ تموم
نشدنی برای همهی چیزای خوب و بد و کوچیک و بزرگه. نمی دونم کِی، کی گذاشته رفته که
منو انقدر ترسونده از رفتنا و تموم شدنا و دلتنگم کرده انقدر. ولی بلاخره بعد سالها
دلیل طفره رفتن از بزرگ شدن و چسبیدن به همون عدد سابق، برام روشن شد، و این اولین
دستاورد دههی سوم زندگیمه. دلم الردی تنگه واسه همه ش. همهی نوزده سالگیِ مقدس. واسه عددش.
واسه شروع غمانگیزش، شبای طولانیش، غروبای خوشرنگش، موسیقیهاش، برای همهی
آدما/چیزها/تجربههای جدیدش، برای جوان و بیرحم بودن.. حنای نوزده ساله رو دوست
داشتم؛ نوزده سالهگی کامل بود و کامل شدنش رو هم دوست داشتم. سو ماچ فور مای هپی
اندینگ.
Thursday 8 June 2017
با هرچه گندم، جوان و بی رحم، بیست ساله، میان دو گوشواره، ایستادهام
صدای عود و تمپو هنوز تو سرم بود، دود تو ریههام، موهای فر
بههمریخته روی شقیقههام. جعبهی کیک نصفه کنارم روی صندلی عقب دیویست و شیش
بادمجونی. یازده و پنجاه و هفت دقیقه. سه رخهای به عقب برگشته. "داریم میریم
تو تولدت!" ترافیک و چراغا، الکس هوانگ می خوند که Growing old, feels
like you’re giving up your soul و من فک می کردم به اومدن روزایی که فکرشونو نمی کردهم.
اشک میومد که بریزه و لبخند میزدم که نه، این اشکا دیگه واسه تو نیست؛ واسه توی "آرزوی
قبل شمع فوت کردنم". صفر و صفر. "تولدت مبارک!" سه رخها و چشمای
تو آیینه. I’d rather give it freely, to the ones that I call home.
Subscribe to:
Posts (Atom)