Thursday 25 January 2018

به‌هم‌ریخته م. جوری که وسط کلی کار و بدبختی اومده م اینجا بنویسم. از این‌که بزرگ شدن خوب نیست. همون جوری که اون دختره قبل از معروف شدن می گفت، بزرگ شدن مث اینه که موقع رد شدن از خیابون دو طرفو نگاه کنی و نهایتن یه هواپیما بیاد بخوره بهت و بپاچدت. از این‌که سایه‌ی دهه‌ی سوم زندگی بدجوری افتاده روم، و هرچه‌قدر تا الان تاب آوردم دیگه "بیست و چند" رو تاب نخاهم توانست آورد. یا  هر جور درستی که این فعل‌و باید نوشت. از این‌که خود بزرگ شدن‌و شاید افتاده باشم توش؛ اینو اون شب فهمیدم که داشتم تو زیرگذری که کارولینای شمالی رو به فلات تبت وصل می‌کنه با دنده چاهار می‌روندم و آقای دنیلسن می‌خوند ",There came a time, when you were the only one. You were the only one, the only one" و هرچند خیلی نصفه شب نبود، ولی فقط من بودم و زیرگذر، و چراغای قرمز، شب، و بزرگ شدن، که یهو از پنجره اومد تو و دستش‌و انداخت نه دور گردنم، که دور شونه هام، و نشست کنارم و دستش‌و گذاشت روی دست راستم روی فرمون. پذیرفتمش، پس‌زدنی نبود، و به طرزی ناگهانی خودمو جا افتاده و به طرز خوبی توش قرار گرفته حس کردم. حتا غرق شده، انگار سه ساعت و نیم بعد از اینکه هوا به شش‌هات نرسیده تازه بفهمی غرق شدی، خب طبیعتن دیگه دست و پا نمی‌زنی. با لبخند بدن احتمالن بی جونت‌و می‌دی دست موجا که ببرن تا ساحل. 
ولی، عددش، هنوز اذیتم می‌کنه. پیر شدن‌و اخیرن دوس دارم، شصت ساله بودن، پیرزنی که همه کاراشو کرده و حالا تو آرامش عصر زمستونیش می‌شینه کتابش‌و می‌خونه و چای و بیسکوییت کره‌ای می‌خوره و گاهی دوربینش‌و می‌زنه زیر بغل و می‌ره سفر و نیچرگرافی. جوونی ام خوبه، جوونی کردن، احمق بودن و دل به دریا زدن. ولی با اون وسط نمی‌دونم چی‌کار کنم. نمی‌دونم باید چه جوری باشم که خوب باشه؛ نمی‌خام عقب بیفتم از چیزی که بیرون از من ازم خاسته می‌شه؛ و نمی‌خام تن بدم به خاسته‌های بیرون وقتی به هیچ وجه خاسته‌های درونی خودم نیستن. نمی‌خام بیش‌تر از این غرق بشم؛ جوری که دیگه نه تنها بعد از سه ساعت و نیم، که هیچ‌وقت یادم نیاد غرق شده م.
دارم می‌رسم به اون وسط دوست‌نداشتنی؛ اون وسط دوست‌نداشتنی استرس‌زا، اون جایی که چیزای احمقانه و بی سر و ته میترسوننت، اونم دقیقن وقتی که وسط احمقانه ترین و بی سر و ته ترین‌های زندگیمم. به‌هم‌ریخته.