Monday 30 March 2020

عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است

دم صبح تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون که هوا بخوره به کله‌مون و طبیعتن من سیگار بگیرم. با پیش‌بینی بسته بودن همه‌‌ جاهایی که محتمل سیگار فروختنن، تصمیم گرفتیم خیلی از توی خیابونای توی شهر رد نشیم. بریم تو ارتفاعات. گفت پلی‌لیست خلوت بهارمو پلی کنم. بالای جاده مرتفع مشرف به شهر، اونجا که شباش سیتی آو استارز می‌شه، وایسادیم. بارون زد. حرف زدیم. از به حقیقتن پیوستن رویاها گفتیم. از زندگیای جدید. گفتیم که حواسمون باشه. که یادمون نره. گفت که اگه حواسش پرت شد، من بهش یادآوری کنم. آفتاب زد. اومدیم پایین. نون گرفتیم. حلیم گرفتیم. بارون تند شد. And if only I could hold youyou'd keep my head from going under.

بهم گفت تو همیشه خاطره‌ها رو با جزئیات یادته. با حسی که تو اون لحظه داشتی. با رنگا و بوها و صداهای پس‌زمینه. وقتی تعریف می‌کنی صحنه‌ش واسه‌ آدم تداعی می‌شه. گفتم آره، چون می‌خام بعدن که خودم یادم اومد هم با همه جزئیات یادم بیاد. ولی می‌دونی، من همیشه به فکر خودم بودم وقتی اینجوری لحظه‌ها رو ثبت می‌کردم. این‌که روی بقیه م کار می‌کنه خوشحالم کرد. این‌که مدت‌ها تلاش می‌کنی و بدون انتظاری چیزی، یهو یکی از بیرون میاد بهت می‌گه که آره، این کاری که تو کردی رو منم فهمیدم. و کارت خوب بود. کافی بود برای شروع زیبای روزم.

چند ساعت قبل سال تحویل بهش پیام دادم که «پنج‌ونیم حاضر باش، شیش خورشید درمیاد». پنج و چهل دقیقه لیوانای شراب انگور فرآوری‌شده خودش، تو دستمون بود و می‌رفتیم به سمت شرق. گفتم «Here's to a lousy Norouz» و گفت «And a crappy new year». ا Clinking glasses. روبه‌روی کوه بودیم، خورشید داشت درمی‌اومد، آسمون نارنجی شده بود. انتخاب موزیکو گذاشتم به عهده خودش. گر تواش وعده دیدار ندادی امشب، پس چرا دیده من از همه بیدارتر است؟

Thursday 19 March 2020

دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد

چاهارشنبه‌سوری سه سال پیش، داشتم از توی صداهای تیر و ترقه و نورای تو آسمون با چرخ‌دستی وسایلم رد می شدم و  فکر می‌کردم به صدای تام که می‌گفت بدو سمت تپه‌ها، بذار روزای سیاه تموم شن. بذار تموم شن. فک می‌کردم به صدای خودم وقتی به شهریار می‌گفتم که قله عذابا رو رد کرده‌م. کرده بودم؟ معلومه که نه. نزدیک قله‌ش هم نبودم. عذاب می‌کشیدم اون روزا. اسفند 95، بسیار عذاب کشیدم. بهار 96، بسیار گریه کردم. 
چاهارشنبه‌سوری دو سال پیش، یادم نیست کجا بودم و چه کردم. ولی یادمه عذابا و گریه‌ها تموم شده بودن و چیزی که می‌خاستم و براش غصه می‌خوردم رو به‌دست آورده بودم. روی ابر نهم احتمالن.
چاهارشنبه‌سوری پارسال، فردای سهمگین‌ترین بریک‌آپ زندگیم بود. با این حال با نرمال‌ترین وضع ممکن رفتم سر کار، دیدار آخر سالمو با چند نفر به جا آوردم، بعد جمع کردم و رفتم نوبنیاد که از اون‌جا بریم لویزان و آتیش درست کنیم. نهایتن نرفتیم لویزان ولی رفتیم یه نقطه دنج کنار جاده و آتیش روشن کردیم و از روش پریدیم و یه شبح دیدیم.
چاهارشنبه‌سوری امسال، من با وجود هزار و پونصدتا کار انجام نشده، به هر زحمتی بود جمع کردم و رفتم ادکلن گرفتم برات. گذاشتم تو جعبه طلایی. برای سارا کانسیلر گرفتم و برای ضیا بادی‌اسپلش. برای مامان کیف پول گرفتم. برای همه یادگاری نوشتم. برای تو نوشتم «نوروز رُخَت دیدم، خوش اشک بباریدم/نوروز و چنین باران، باریده مبارک باد». اومدم دنبالت. برای محمد کتاب داستان گرفتیم. رفتیم تو اون جاده دوطرف‌کاج. آتیش روشن کردیم. از روی آتیش پریدیم. موسیقی گوش کردیم. رقصیدیم. بازی کردیم. رقصیدیم. بسیار رقصیدیم.