Wednesday 27 June 2018

"تو چرا نیستی؟ چرا فقط تار موهات مونده؟"


یاد اون شب می‌افتم که برف می‌اومد و من تمام شب‌و نخابیدم و صبح نرفتم دانشگاه و تو بیدار شدی و تو برف که سیگار می‌کشیدم ازم بی‌هوا عکس گرفتی و برام آب‌پرتقال گرفتی که نخوردم و همه‌شو خودت خوردی و تا روز آخر، از اون روز به عنوان روزی که برام آب‌پرتقال گرفتی و نخوردم و همه‌شو خودت خوردی یاد کردی.

یاد اون شب می‌افتم که Fight Clubو دیدیم و وسطش مدام پاز می‌کردی چون چه‌جوری حواست به فیلم باشه وقتی من کنارت ولو شدم.

یاد اون شب می‌افتم که تا وقتی مطمئن نشدی کسی نیست که اذیتم کنه وایستادی پایین و من از تراس همین‌جوری که تلفنی حرف می‌زدیم تماشات کردم تا رفتی.

یاد اون شب می‌افتم که دستت‌و روی گودی کمرم حرکت دادی و گفتی These lines are perfect.. these curves actually.
یاد اون شب که موهامو بافته بودم و تا روز آخر، مدام می‌گفتی چه‌قدر اون شب موهامو دوست داشتی.

یاد اون شبایی که خابیدنت‌و تماشا کردم.

آقای عزیز، The nights are not the same.

Thursday 7 June 2018

مرثیه‌ای برای بیست‌ساله‌گی، یا پستی که حین نوشتنش اولین کادهاوی تولدمو گرفتم

نمی‌دونم از کجا شروع کنم حقیقتن. به نظرم بهترین جمله ای که می‌تونه تمام این مدت‌و توصیف کنه همونه که دیروز وقتی دوتایی لم داده بودیم رو کاناپه سبز روبه‌روی تلویزیون بهش گفتم؛"It's so messed up". 
یه جاهایی حس می‌کردم سال دوم دانشگاه داره تکرا‌ر می‌شه، فقط شدیدتر. انگار که به اندازه ی این دو سالی که ازش گذشته قدرتش بیش‌تر شده باشه و دوباره اومده باشه سراغم. باز مدام زنده موندم، رفتم و اومدم و این احساس یه جای کار می لنگه ولی نمی دونم کجاش، این احساس خالی بودن، خالی کردنو نادیده گرفتم. نادیده که نه، زندگی کردم باهاش. ولی انگار هرچه‌قدر سپرمون‌و محکم‌تر می‌گرفتیم بازم فایده نداشت، تیرا راه خودشونو پیدا می‌کردن.

اون روز بارون می‌اومد و من اندازه‌ی اثاث یه خونه وسیله دستم بود و بارون شدیدتر می‌شد و بعد از چند روز نخابیدن و مدام روی پا بودن، دیگه نای راه رفتن نداشتم، چتر توی دست راستم خراب شد و منطقی نبود وسایلو بذارم زمین که چترو جمع کنم، منطقی نبود با اون همه وسیله یه دستم فقط حامل چتر خراب باشه، منطقی نبود بایستم. 

میدونی، خیلی درهم شکستم،  تا می‌اومدم از یه شکسته‌گی ریکاور بشم تو نیمه‌ی راه یه بار دیگه می‌شکستم. خیلی از دست دادم. خالی می‌شدم، سعی می‌کردم پر بشم ولی یهو می‌دیدم دیگه هیچی نیست که باهاش پر بشم. تا یه هایلایت پیدا می‌شد و من چنگ می‌زدم بهش، یه تاریکی عظیم می‌اومد و دیگه هیچ جا رو نمی‌دیدم. همه‌ش‌و نگه می‌داشتم واسه خودم، چون آدم نباید خوشحال نبودنش‌و با کسی شریک بشه. 

دلم تنگ شده. آدم دلش که تنگ می‌شه می‌خاد بره عقب، ولی دیگه جایی واسه عقب رفتن نیست. راه جلومونم نمی‌بینیم ولی مجبوریم همین‌جوری کورکورانه بریم جلو چون جای عقب رفتن نیست، اصلن دکمه ی بک‌واردز نداره، دکمه ی ایستادنم نداره. دلم تنگ شده واسه خاستن های زیاد و شدید، که حاضر بودی تا حد مرگباری تلاش کنی واسه‌شون، واسه عطش ادامه وعطش تجربه‌ی چیزای جدید و میل به راه دادن آدمای جدید به زندگی‌ت، و خیال‌بافی راجع به آینده.

در آستانه ی بیست و یک ساله‌گی، من خوش‌بخت‌ترین بیست ساله‌ی دنیا نیستم. اخیرن روزهایی بوده‌ن که در طولشون وقتی تو جمعیت گم بوده‌م با خودم فکر کرده‌م که با این همه مصیبت زده بودن من، بین همه ی این آدما، قطعن هیچ‌‌کس نیست که دلش بخاد جای من باشه. بیست ساله‌گی رُس منو کشید و با خودش برد، اما به طرز شگفت انگیز و غیر قابل درکی کامل بود. یک بیست ساله‌ی تمام و کمال بودم، و به قدری توی این یک سال زندگی  کردم، به دست آوردم، کارای عجیب، جدید، احمقانه، دیوانه‌وار و کثیف کردم که حتا نمی‌تونم لیستشون کنم. چون یه لیست بلندبالا می‌شه و مدام فکر خاهم کرد که چیزی رو جا انداخته‌م. امیدوارم زندگی همین باشه. هرچه‌قدر خسته و زده شدم ازش، بازم مزه‌ی زندگی می داد و ما ظاهرن محکومیم به زندگی کردن و دوست داشتنش، و امیدوار بودن حتا در بدترین شرایطش. امیدوارم زندگی همین باشه. خب طبیعتن نمیشه سیصد و شصت و پنج تا بیست و چاهار ساعت پرفکت رو آرزو کرد و بهش رسید، اما بیست ساله‌‌گی در نوع خودش، در مقیاس زندگی، برای آدمی که از نوزده ساله‌گی بهش رسیده، پرفکت بود. سارا یه جایی راجع به این نوشته بود که زندگی خودمون و آدمامون، از کتابایی که می‌خونیم و فیلمایی که می‌بینیم جالب‌تر باشن و بیست ساله‌گی این‌طور بود. امیدوارم زندگی همین باشه. من خیلی وقته که راجع به روزای پیشِ رو ‌رویاپردازی نمی‌کنم؛ حتا مدتیه که براشون آرزو هم نمی‌کنم. اما امیدوارم قسمتای تلخ‌تر کمرنگ‌تر و کم وسعت‌تر بشن و زندگی همین باشه از اینجا به بعد. آخر هفته‌های باشکوه، پرزنتیشن‌های موفقیت آمیز، لبخندهای عمیق، موهای خوش‌حالت، شلوار جین‌های متعدد، قهوه‌های خوش‌بو، دستای گرم، بارونای وحشیانه، بوسه‌های شیرین، شبای طولانی و غروبای خوش‌رنگ. و آرامش قلبی. 



Monday 19 February 2018

بعدشم چشم چپت‌و نشون دادی

به معجزه اعتقاد نداری، به نشانه های یونیورس، به وجود روح، دنیاهای ماورائی، فانتزی، خالق، به یونیکُرن‌ها، به دعا، دریم‌لند، تعبیر خاب، طالع‌بینی، فال قهوه، فال تاروت، موجودات نادیدنی، و طبیعتن به هیچ خرافه و افسانه‌ی دیگه ای؛ اما وقتی یکی از مژه‌های چشم چپت افتاده بود روی گونه ت و بهت گفتم " آرزو کن"، چشماتو بستی و با تمام وجود چاهار دقیقه‌ی کامل آرزو کردن‌و طول دادی. انگار که من غول چراغ جادویی چیزی باشم نشسته روبه‌روت. 

Tuesday 6 February 2018


Was she told when she was young, that pain would lead to pleasure?
Did she understand it when they said that a man must break his back to earn his day of leisure?
Will she still believe it when he's dead?


Thursday 25 January 2018

به‌هم‌ریخته م. جوری که وسط کلی کار و بدبختی اومده م اینجا بنویسم. از این‌که بزرگ شدن خوب نیست. همون جوری که اون دختره قبل از معروف شدن می گفت، بزرگ شدن مث اینه که موقع رد شدن از خیابون دو طرفو نگاه کنی و نهایتن یه هواپیما بیاد بخوره بهت و بپاچدت. از این‌که سایه‌ی دهه‌ی سوم زندگی بدجوری افتاده روم، و هرچه‌قدر تا الان تاب آوردم دیگه "بیست و چند" رو تاب نخاهم توانست آورد. یا  هر جور درستی که این فعل‌و باید نوشت. از این‌که خود بزرگ شدن‌و شاید افتاده باشم توش؛ اینو اون شب فهمیدم که داشتم تو زیرگذری که کارولینای شمالی رو به فلات تبت وصل می‌کنه با دنده چاهار می‌روندم و آقای دنیلسن می‌خوند ",There came a time, when you were the only one. You were the only one, the only one" و هرچند خیلی نصفه شب نبود، ولی فقط من بودم و زیرگذر، و چراغای قرمز، شب، و بزرگ شدن، که یهو از پنجره اومد تو و دستش‌و انداخت نه دور گردنم، که دور شونه هام، و نشست کنارم و دستش‌و گذاشت روی دست راستم روی فرمون. پذیرفتمش، پس‌زدنی نبود، و به طرزی ناگهانی خودمو جا افتاده و به طرز خوبی توش قرار گرفته حس کردم. حتا غرق شده، انگار سه ساعت و نیم بعد از اینکه هوا به شش‌هات نرسیده تازه بفهمی غرق شدی، خب طبیعتن دیگه دست و پا نمی‌زنی. با لبخند بدن احتمالن بی جونت‌و می‌دی دست موجا که ببرن تا ساحل. 
ولی، عددش، هنوز اذیتم می‌کنه. پیر شدن‌و اخیرن دوس دارم، شصت ساله بودن، پیرزنی که همه کاراشو کرده و حالا تو آرامش عصر زمستونیش می‌شینه کتابش‌و می‌خونه و چای و بیسکوییت کره‌ای می‌خوره و گاهی دوربینش‌و می‌زنه زیر بغل و می‌ره سفر و نیچرگرافی. جوونی ام خوبه، جوونی کردن، احمق بودن و دل به دریا زدن. ولی با اون وسط نمی‌دونم چی‌کار کنم. نمی‌دونم باید چه جوری باشم که خوب باشه؛ نمی‌خام عقب بیفتم از چیزی که بیرون از من ازم خاسته می‌شه؛ و نمی‌خام تن بدم به خاسته‌های بیرون وقتی به هیچ وجه خاسته‌های درونی خودم نیستن. نمی‌خام بیش‌تر از این غرق بشم؛ جوری که دیگه نه تنها بعد از سه ساعت و نیم، که هیچ‌وقت یادم نیاد غرق شده م.
دارم می‌رسم به اون وسط دوست‌نداشتنی؛ اون وسط دوست‌نداشتنی استرس‌زا، اون جایی که چیزای احمقانه و بی سر و ته میترسوننت، اونم دقیقن وقتی که وسط احمقانه ترین و بی سر و ته ترین‌های زندگیمم. به‌هم‌ریخته.