آقای عزیز؛
همیشه میدونستهم که یه بخش وجودم میمیره
برای اینکه هیچکی نباشه و خودش باشه فقط، برای تنها بودن. تنها بودن به معنی خوبش؛ سالیتود.
همیشه حتا وقتی دور و برم عزیزترین آدمای زندگیم بودهن و داشته خوش میگذشته، اون
بخش وجودم داشته انتظارِ تنها شدنو میکشیده. انتظارِ خزیدن به تاریکی اتاق و
اسپات تنهای دوستداشتنیم. اما وقتی که راجع به اکسترورت یا اینترورت بودنم پرسیدی،
اولین باری بود که واقعن و آگاهانه بهش فکر کردم. دیدم تحت هیچ استانداردی اکسترورت
که حساب نمیشم؛ چون هرچند تو هر جای جدیدی بین اولین آدمایی هستم که شناخته میشن،
هرچند توی جمعای دو نفره و بیشتر، اونی که سعی میکنه سر حرفو باز کنه و نذاره
آکورد سایلنس حاکم بشه منم، هرچند زیاد بیپرده حرف میزنم و راحت نظرمو میگم و
راحت میخندم؛ ولی تحت هیچ شرایطی پیپل پرسن نیستم و از فکتِ وجود آدمای دیگه تو
دنیا رنج میبرم. به همون دلایل بالا اینترورت هم نیستم. هیچکس منو خجالتی یا
ساکت و کمحرف توصیف نمیکنه. گفتم که امبیورتم. متعادل توی محدوده
اکستروت-اینترورت. حد وسط. هرچند همه جاهای دیگه زندگیم صفر یا صد بودهم.
بعدتر، ضمیرناخودآگاهم حساستر شد روی این
قضیه، و مدام گشت دنبال شواهد و قرائن که بهم بگه "هی، تو امبیورت نیستی، تو
تنهاییتو میپرستی". زندگی جمعی و خابگاهی واسه اکثر آدمایی که از دور میبیننش
جذاب به نظر میرسه و آدمایی که نزدیکش هستن هم همیشه در حال لذت بردن ازش-حداقل- به
نظر میرسن. من اوایل پذیرفتن این نوع زندگی، زندگیمو شبونهتر از قبل کردم که
این یعنی ساعتای تنهاییمو تو ساعتایی که بقیه خاب بودن پیدا کردم. وقتی چند
ساعت از بودن بین اون همه آدم میگذشت، با ماگِ کاپوچینوم میرفتم توی محوطهی بیرون که
بزرگتر و کم-آدمتر بود و تو فصلای سرد، حتا کاملن خالی از آدم و تمامن متعلق به
من. سرمای سگلرزِ بیرون برای من ِگرماپرست مثل جایزه بود، در مقابل نفس کشیدن تو
فضایی که باز و بسته شدن درش متوقف نمیشه. صدای آدماش و حرفا-حرفای احمقانه- و
ظرفاشون قطع نمیشه.
امروز صبح بیدار شدم و از روی تختم که تنها تخت
موجود توی اتاق شخصیمه، پا شدم و فکر کردم که چهقدر خوبه از خاب بیدار شدن توی
جایی که کسی غیر از خودت نیست. از توی راهرو پلهها رو رفتم پایین و فکر کردم چهقدر
خوبه که میتونی تا چند دقیقه بعد از بیدار شدنت مدام دور و برت هزار تا آدم
نبینی. سلام و صبح بهخیر نگی. بدعنقی اول صبحشونو تحمل نکنی و بتونی خودت بدعنق
باشی، لازم نباشه ادای خوشاخلاقا رو دربیاری. مسئله پرایوسی ام هست، گاد نوز که
من توی خونه و اتاق خودمم از کمبود پرایوسی در عذابم. لد الون توی خابگاه. اما
مسئله ی عشق به سالیتود خیلی بُلدتره اینجا.
آقای عزیز؛
اون دختری که دیشب شامشو از آقای مسئول سلف
گرفت و گشت تاریکترین نقطه رستوران رو پیدا کرد و یه صندلی کنار ستونو انتخاب
کرد که ستون مانع دیدهشدنش از طرفین بشه، بعد کولهپشتی عظیمشو گذاشت جلوش که دید
روبروش هم بسته بشه و بعد شروع کرد به بلعیدن ماکارونیش، من بودم.
امیدی هست که شما مستثنا باشید از این قاعده که
آدمها رو نباید بر تنهایی ترجیح داد؟ -تنهایی به معنی خوبش؛ سالیتود.-