Saturday 21 November 2020

ز میناخانه‌ی گردون اگر نتوان برون جستن.

به هر صورت، داره می‌گذره. درسته که مدتیه inner peace نداشته‌م، درسته که با وجود همه‌ی چیزایی که بهشون می‌رسیم، بازم بحران پشت بحران پیش می‌آد. درسته که ناامیدی طوری رخنه کرده تا عمق، که دیگه بخشی از بودنمون شده؛ اما چشم به هم می‌ذاری آبان هم رفته و ماه نهم سال شده. نمی‌دونم باید چی بشه که هم دراماگریز درونم اذیت نشه، هم انقدری دراماتیک باشه که یادم بمونه. چون یادم می‌ره خیلی همه‌چیز رو. چیزهای مهم رو، اولین بارها رو. منی که بزرگ‌ترین داشته‌م این حافظه‌ی دقیق و طولانی بوده؛ حالا مدتیه -مدت کمی هم نیست- که دچار نسیان شده‌م. شروعشم یادمه؛ اونجایی بود که انگار تاب به‌یادسپردن و نداشتم و در یک لحظه، سد نگهداری یادها رو باز کردم و ناگاه همه‌شون رها شدن و رفتن. کم‌کم مرز رویا و واقعیت هم از بین رفت و تهش من موندم و یه کله‌ی خراب.

نمی‌دونم چی باید بشه و خود سرگردونم باید چیکار کنه که خود ناامیدم راضی بشه. ولی باید چیزی بشه. باید یادم بمونه. باید یادم بیاد. باید سرمای فروردین رو یادم بیاد، آدم‌های جدید اردیبهشت رو، بارون خرداد رو، مستی‌های خرداد رو، دعواهای تیر رو، دریا، مه، صبح زود، تحویل پروژه، استرس‌های کشنده‌ی مرداد رو. نفس راحت شهریور و شب‌بیداری‌های شلوغ و گریه‌های مهر رو. دفتر کار قدیمی زیبای خیابان درروس رو. حقایق شکننده‌ی خانوادگی. آبان رو همه باید یادشون باشه، رطوبت و نم‌کشیدگی آبان، ذوق و شوق جلوی دانشکده‌ی سابق، غم بزرگ جلوی جوراب‌فروشی میدون فاطمی. مهمونی پنجشنبه. باز مستی و باز سرما و باز خاب‌های بد. همه‌ش خاطرات خوب نیست ولی همه‌ش رو باید یادم بیاد.

 

یکی‌مونده‌به‌آخرین چیزی که اینجا پیش‌نویس کرده‌م، اینطوری شروع می‌شه:

«همه‌ش از اون شبی شروع شد که با مهدی و چندتا از بچه‌ها تو صف پمپ بنزین سیدخندان منتظر بودیم. دستی رو کشید گفت فلانی گفته من دیگه پی حنا رو نمی‌گیرم. ناراحت شدم گفتم چرا؟ گفت نه، منظورش این بود که دیگه دنبالت نمی‌افته. گفت حنا هدف داره، می‌ره دنبال هدفاش، رفته دنبال هدفاش. درست زندگی می‌کنه. من چیزی نمی‌تونم بگم بهش. بعد ادامه دادیم به حرف زدن در مورد تلاش‌ها، تفریحات، بیست‌ودوسالگی‌ها و هدف‌ها.

رام می‌گفت یکی بهش گفته فلان عدد خاصو هر جا می‌بینه می‌فهمه درست داره می‌ره، تو مسیره. مثل این پرچما که وقتی راننده‌های فرمول یک تو مسیرن براشون بالا می‌برن، که یعنی آره، برو که داری درست می‌ری. ما اینجا منتظرت بودیم. حالا برو که باز تو جاهای بعدی هم منتظرتیم. تا اینجا رو درست اومدی، نفس راحت بکش. حواست باشه که در ادامه راه دنبال ما بگردی. همچین چیزی. منم اون شب احساس کردم پرچمو برام بردن بالا. گفتم آخیش.

منتظر پرچم بعدی ام.»

 

 بعد از این مدتی گذشت و این آخری رو پیش‌نویس کردم:

«از اون موقع تا حالا، من بیست‌وسه‌ساله شده‌م. بزرگسال‌تر، عاشق‌تر، ناامیدتر. تنهام. آدم زیاده البته؛ فرزادم هست، دوستان جانم هستن، همکارای خوبم، خاهرم و خانواده ای که بزرگتر از قبله؛ و به همون مقدار گرم‌تره و آغوشش بازتر. اما تنهام. عجیبش اینجاست که دیگه مثل قبل یه تنه همه کار کردن و تنها روی پای خودم بودن و اینا، برام جذاب نیستن؛ اما از طرف دیگه هنوز با هیچ‌کدوم از آدمای زیبای زندگیم چیزی از تنهاییم رو شریک نمی‌شم. نمی‌دونم چه جور همراهی‌ای مدنظرمه، که می‌خامش و نمی‌خامش، دارمش و ندارمش. اما فشار زیادی روی قلبمه، و روی شونه‌هام، و احساس می‌کنم من تنهایی برای تحملش کافی نیستم. هیچکس هم پشتم نیست و این تنهایی یه حقیقته.

فرزادم دیروز می‌گفت ببخش که من بودم و تو احساس تنهایی کردی. گفت تنها نیستی هیچوقت حنا. گفت من هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم. می‌گفت اشتباه می‌کنم. می‌گفت تنها نیستم. ولی هم تنهام و هم نمی‌دونم چی داره می‌شه، نمی‌دونم چی قراره بشه. انگار که تو آبم، تقلا می‌کنم برای نفس کشیدن و آدما اون بیرون تو خشکی، یه چیزایی می‌گن، یه کارایی می‌کنن، درست نمی‌بینم و درست نمی‌شنوم اما می‌فهمم چیزهایی داره می‌شه، کاری ام نمی‌تونم بکنم چون اولویتم فعلن نفس کشیدنه. محمدرضا گفته بود حنا هدف داره. محمدرضا پریشب در بالاترین حال ممکن یهو ذهن خونیش گل کرد و گفت خوبی حنا؟ فک نکنم. بعد خودش ادامه داد بهتر از اینم بودی، نه؟

تو بیمارستانم، توی کما، آدما می‌آن پای تختم و می‌رن، یه صدای ضعیفی دارم از دنیای بیرون، درست نمی‌فهمم چه_»

 

اینجا رها کرده بودم ادامه رو. این روزها مدام رها می‌کنم. که نباید. باید بگیرم و تا تهش برم؛

 تا پرچم بعدی رو ببینم.

 

Monday 30 March 2020

عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است

دم صبح تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون که هوا بخوره به کله‌مون و طبیعتن من سیگار بگیرم. با پیش‌بینی بسته بودن همه‌‌ جاهایی که محتمل سیگار فروختنن، تصمیم گرفتیم خیلی از توی خیابونای توی شهر رد نشیم. بریم تو ارتفاعات. گفت پلی‌لیست خلوت بهارمو پلی کنم. بالای جاده مرتفع مشرف به شهر، اونجا که شباش سیتی آو استارز می‌شه، وایسادیم. بارون زد. حرف زدیم. از به حقیقتن پیوستن رویاها گفتیم. از زندگیای جدید. گفتیم که حواسمون باشه. که یادمون نره. گفت که اگه حواسش پرت شد، من بهش یادآوری کنم. آفتاب زد. اومدیم پایین. نون گرفتیم. حلیم گرفتیم. بارون تند شد. And if only I could hold youyou'd keep my head from going under.

بهم گفت تو همیشه خاطره‌ها رو با جزئیات یادته. با حسی که تو اون لحظه داشتی. با رنگا و بوها و صداهای پس‌زمینه. وقتی تعریف می‌کنی صحنه‌ش واسه‌ آدم تداعی می‌شه. گفتم آره، چون می‌خام بعدن که خودم یادم اومد هم با همه جزئیات یادم بیاد. ولی می‌دونی، من همیشه به فکر خودم بودم وقتی اینجوری لحظه‌ها رو ثبت می‌کردم. این‌که روی بقیه م کار می‌کنه خوشحالم کرد. این‌که مدت‌ها تلاش می‌کنی و بدون انتظاری چیزی، یهو یکی از بیرون میاد بهت می‌گه که آره، این کاری که تو کردی رو منم فهمیدم. و کارت خوب بود. کافی بود برای شروع زیبای روزم.

چند ساعت قبل سال تحویل بهش پیام دادم که «پنج‌ونیم حاضر باش، شیش خورشید درمیاد». پنج و چهل دقیقه لیوانای شراب انگور فرآوری‌شده خودش، تو دستمون بود و می‌رفتیم به سمت شرق. گفتم «Here's to a lousy Norouz» و گفت «And a crappy new year». ا Clinking glasses. روبه‌روی کوه بودیم، خورشید داشت درمی‌اومد، آسمون نارنجی شده بود. انتخاب موزیکو گذاشتم به عهده خودش. گر تواش وعده دیدار ندادی امشب، پس چرا دیده من از همه بیدارتر است؟

Thursday 19 March 2020

دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد

چاهارشنبه‌سوری سه سال پیش، داشتم از توی صداهای تیر و ترقه و نورای تو آسمون با چرخ‌دستی وسایلم رد می شدم و  فکر می‌کردم به صدای تام که می‌گفت بدو سمت تپه‌ها، بذار روزای سیاه تموم شن. بذار تموم شن. فک می‌کردم به صدای خودم وقتی به شهریار می‌گفتم که قله عذابا رو رد کرده‌م. کرده بودم؟ معلومه که نه. نزدیک قله‌ش هم نبودم. عذاب می‌کشیدم اون روزا. اسفند 95، بسیار عذاب کشیدم. بهار 96، بسیار گریه کردم. 
چاهارشنبه‌سوری دو سال پیش، یادم نیست کجا بودم و چه کردم. ولی یادمه عذابا و گریه‌ها تموم شده بودن و چیزی که می‌خاستم و براش غصه می‌خوردم رو به‌دست آورده بودم. روی ابر نهم احتمالن.
چاهارشنبه‌سوری پارسال، فردای سهمگین‌ترین بریک‌آپ زندگیم بود. با این حال با نرمال‌ترین وضع ممکن رفتم سر کار، دیدار آخر سالمو با چند نفر به جا آوردم، بعد جمع کردم و رفتم نوبنیاد که از اون‌جا بریم لویزان و آتیش درست کنیم. نهایتن نرفتیم لویزان ولی رفتیم یه نقطه دنج کنار جاده و آتیش روشن کردیم و از روش پریدیم و یه شبح دیدیم.
چاهارشنبه‌سوری امسال، من با وجود هزار و پونصدتا کار انجام نشده، به هر زحمتی بود جمع کردم و رفتم ادکلن گرفتم برات. گذاشتم تو جعبه طلایی. برای سارا کانسیلر گرفتم و برای ضیا بادی‌اسپلش. برای مامان کیف پول گرفتم. برای همه یادگاری نوشتم. برای تو نوشتم «نوروز رُخَت دیدم، خوش اشک بباریدم/نوروز و چنین باران، باریده مبارک باد». اومدم دنبالت. برای محمد کتاب داستان گرفتیم. رفتیم تو اون جاده دوطرف‌کاج. آتیش روشن کردیم. از روی آتیش پریدیم. موسیقی گوش کردیم. رقصیدیم. بازی کردیم. رقصیدیم. بسیار رقصیدیم. 

Tuesday 4 February 2020

They were young and they had each other, who would ask for more?

همین‌جوری که سعی می‌کردم به قیافه جدیدت عادت کنم، شروع کردم به مسخره‌بازی که :«تو اصلن با من خوشحالی؟» ناراحت شدی. اخمات تو هم رفت: «این چه سوالیه؟» «سواله دیگه. جواب بده.» «چرا باید اینو بپرسی؟ ناراحت شدم.» «طفره نرو. خوشحالی؟» «معلومه که خوشحالم. دیوانه م هر روز هر جوری شده خودمو برسونم بهت ببینمت؟» «عادت کردی.» «عادتو می‌تونم راحت بذارم کنار.» «می‌خای منو بذاری کنار؟» «نه احمق. منو ببین. ...» 
یادم نیست بعدش چیا گفتی. ولی یادمه وقتی داشتی می‌رفتی، گفتی:«مراقب خودت باش حنا. تو معرکه‌ای.» و حتا صبر نکردی من چیزی بگم. رفتی. مژ اون بار که بهش گفتم چشمای من از تو وسیع‌ترن، گفت خیلی خوشحالم که گفتی وسیع. و نگفتی بزرگ. یا درشت. یا گنده. چون اینا اولین چیزایی ان که به ذهن آدم میان. گفت خوشحالم که حتی شده لحظه‌ای تعلل می کنی و کلمه مناسب پیدا می‌کنی. مای کایند آو پرسن. منم گفتم خوشحالم که متوجه این جزئیات رفتاری و کلامی هستی. مای کایند آو پرسن. منم کیف کردم که تو گفتی معرکه. نگفتی خوب، قشنگ. گفتی لبخندم واگیرداره. گفتی که می‌خندونمت. گفتی که چیزی برای ارائه دارم. و یادمه اون شب ساعت‌ها تلفنی حرف زدیم. و من هرچی بیشتر باهات حرف می‌زنم بیشتر خیالم راحت می‌شه. که تو همونی هستی که باید.

Sunday 26 January 2020

هنگام اعتنا.


«از همان ابتدا، تصویر یک پایان شکوهمند نشسته در سرم و بیرون نمی‌رود.» و همون‌قدری که پایان‌ها برای من مهمن، ازشون بیزار هم هستم. من از پایان‌ها بیزارم. حتا از پایان چیزهایی که از خودشون هم بیزارم. وقتی که باهام خداحافظی می‌کنی، غمی که می‌شینه رو دلم، از روی دلتنگی نیست. از تصور اینه یه چیزی بود، چند ساعت بودی، و حالا «چند ساعت بودنت» تموم شده. یادته می‌گفتم حتا وقتی دوروبر عزیزترین آدمای زندگیم‌ام، یه بخشی از وجودم انتظار می‌کشه که تنها بشه و بخزه به اسپات کم‌نور و سالیتود خودش؟ یادت نیست. به تو نمی‌گفتم چون. ولی یادت هست که بهت گفتم فقط تویی که هیچوقت نمی‌خام تنهایی جادوییم رو به حضورش ترجیح بدم. جانِ من، فقط تویی. حداقل اولیش تویی. بعدِ تمام این سال‌ها. 
من اونقدر از پایان‌ها بیزارم که مدت‌ها تلاش می‌کنم برای کج کردن سرِ چیزهای آزاردهنده به سمت تموم شدن، و اون لحظه که باید دکمه پایان رو بزنم، مثل احمقا وایمیستم یه گوشه و فکر می‌کنم که خدایا، من چقدر این چیز آزاردهنده رو دوست دارم. می‌دونی، ممکنه یه نفر برای یه مدت طولانی در حال شکنجه و عذاب فیزیکی من باشه، بدون وقفه؛ و بعد از پنجاه و چاهار روز که دست از شکنجه برمی‌داره و آزادم می‌کنه، من دلم نمی‌خاد برم. شاید سریع‌تر و شدیدتر از حد معمول عادت می‌کنم. شاید کامفرت زونم سی ثانیه‌ای و به شعاع یازده اینچ شکل می‌گیره. فقط شکوهمندترین و کامل‌ترین پایان‌ها می‌تونن جوری منو ارضا کنن که دکمه رو بزنم؛ اونم فقط در صورتی که دنیای خارج از کامفرت زونم رو از مدت‌ها قبل به صورت کامل و دقیق اسکن کرده باشم. با همه اینا، همچنان خودم رو یه آدم بی‌مبالات می‌دونم. شاید چون مهم اون چیزی نیست که تموم می‌شه، مهم سناریوی پایانه. و سناریوی پایان، از تمام اون چیز، در شروع و حینش مهم‌تره. شاید چون پایان‌هان که می‌مونن از هر چیزی که تموم شده. دنبال دلیل نیستم، جانِ من. ولی می‌خام بگم که من کوچیک‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین پایان‌هایی که باعث نبودن تو بشن رو هم، نمی‌تونم خوب تحمل کنم. حتا وقتی می‌ری و می‌دونم چاهار ساعت بعد می‌بینمت. حتا وقتی نگاهتو ازم می‌گیری تا خاکستر سیگارتو بتکونی. حتا وقتی من تو اتاقم، و تو داری تو آشپزخونه غذا گرم می کنی. حتا وقتی سرمو برمی‌گردونم ازت تا چیزی رو از روی زمین بردارم؛ می‌ترسم که برگردم و نباشی. حتا وقتی من بیدارم، و تو چشماتو می‌بندی و می‌خابی. تو هیچ‌وقت چشماتو نبند. تو هیچ‌وقت تموم نشو.

یادت هست که پرسیده بودم «امیدی هست که تو درمانی باشی بر سلسله پایان‌ها؟»؟ یادت نیست. از تو نپرسیدم چون. اما بودی؛ تو درمان بودی. که هم تو درد و دوایی؛ جانِ من.