پاییز میاد و مث همه پاییزای سابق، –تا جایی که یادم میاد- نانوشته.
آبستن اتفاقات. دارای پتانسیل ویرانگری- نارنیا به قول ارغ. بعد از تابستونی که
هنوز مطمئن نیستم کدوم اسمو باید براش بذارم. تابستون طولانیای که کافی نبود
هنوز. لحظههایی که من از پسِ خلق دوباره شون با نوشتن برنمیام. تابستونی سراسر Longer shadows, shorter days. سامرلاوها، گرمایی که خونشو از بدن ما تخلیه کرد، بوسههای جوان و بیرحمانه.
ببوسمت و بگی «چشماتو نبند، چشماتو که میبندی انگار زندگیم
متوقف میشه». میگفتم بدون تو راه
افتادهم به چاله کندن، اینور و اونور. اومدی یکی یکیِ چاله هامو نگاه کردی،
وایستادی بالای سرشون و خودتو پرت کردی تو چند تاییشون. منتظر بمونم بخندی، بگی «دارم رانندگی می کنم عزیزم».
منتظر میمونم بخندی.. پارک کنی کنار جدول که نگاهم کنی. طاقباز تو تاریکی کنار
آتیش به صفحه ربهکا زل بزنم، بگی«You
are adorable» و عکس بگیری
ازم. دستاتو بگیرم و خودمو پرت کنم عقب، بگی «Don’t play crazy». کنارت باشم و بگم چه جوری فردا دلم تنگ نشه واسه الان؟ کنارت
بودم و دلم تنگ میشد برات.
پاییز میاد و هنوز نیومده، آقای عزیز؛ نمی دونید که من چهقدر
از رفتنش میترسم.