خون. تاریکی. نور زرد کمرمق در رفت و آمد. قرمز و سبز و زرد و سرد. نشستهاید روی مبلی که از قضا باز هم مبل سبزه میخانیمش. لخت مادرزاد. توی بغلش فرو رفتهای و سیگار میکشید. می گوید:«اگه بدونی چی تو سرم می گذره.» میپرسی چی در سرش میگذرد. میگوید. یادت هست چه گفت؟ یادت هست که گفت چهل پنجاه سال بعد. گفت «من که هستم». نمیخاستی بگذاری برود. نمیخاهی هیچوقت بگذاری برود.
Wednesday 28 August 2019
Tuesday 13 August 2019
نامه دو.
".. زیبای من.
مدتها بود در پیِ آنی بودم که در حضورش عمیق نفس بکشم، جانانه بخندم، به او مهر بورزم و در تنانگی محض با او هم بستر شوم. در استیصال نبودم، اما میگشتم در پی او. یافتمت. به یگانگی و زیبایی یافتمت. حالا تو شدی وصله من. تو شدی همانی که به غیابش در "آینده" فکری نمیکنم. تو انگار خواهی بود. انگار نه، هستی و خواهی بود.
اینجا وحشیانه شب است. استمرار تاریکی گاهی میترساند مرا. نور هم لازم است. و نور تویی که اکنون دوری."
Tuesday 6 August 2019
نامه یک.
"حنای من. حنانه من.
آنگاه که میم مالکیت میچسبانم به انتهای نام زیبای تو، بال در میآورم. به هیات پرندگانی در میآیم در آستانه مه و انگارکن جادهای در میان بهاران و گلهای اسب مادیان که خرامان روی بهار راه میروند. و من همان پرندهای هستم که از آسمانِ تنت مه را میبینم، جاده را، اسبها را، تنت را و بهار را.
بهار بود که تو آمدی. بحث روز و ماه البته که رقتانگیز است و البته که تو انگار از ازل بودهای در من یا همان شاه مصرعِ سعدی: «که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی» اما آمدنت به وقت بهار بود. تو به آن فصل مشروعیت دادی. مشروعیت دادی که من یادم بماند که تقویم من از آمدن تو شروع خواهد شد.
عزیز من.
حالا تو نیستی. نیستی که یعنی 150 کیلومتر دورتری. شکل رابطه ما گره خورده به کیلومترها. به دور بودنها. چه باک اما! من در توام؛ در چمدانِ تو. و تو در منی؛ در چمدان من. هر جا که بروم/ بروی. حنای عزیزم، ما باید به صبر، به خضوع و به فروتنی به رنجِ مسافتها دوام یابیم. چون کم نخواهد بود زمانهایی که دستِ تو آن ور میز کافه نباشد، یا بوی تو در نزدیکی من نپیچد، یا لبهایت برای بوسیدن دور باشد. مثل اکنون، 150 کیلومتر دورتر. باید ریشه بگسترانیم و دوام یابیم. من گاهی 150 کیلومتر را تحمل کنم و تو گاهی 620 کیلومتر را. جانفرسا و سخت است. اما فاصله، اگرچه تجربه بیهودهای است، اما شوق میپروراند.
زیبای من.
جانِ دلم، حنا. حالا که لمست نمیتوانم بکنم، درُست! سر انگشتانم را روی پوستِ تنت نمیتوانم بکشم. نمی توانم زیر گردنت را تا آخرین سلول ریهام بو بکشم و بسپارمش به حافظهام. نمیتوانم جِسمت را درون جسمم حس کنم تا عمقِ جانم لبریز شود از قرابتِ با تو. ولی آرام آرام یاد میگیرم که معاشقه کنم با ردِ پایت در عمق روحم. با بلَد بودن هایت، با به حرف کشیدن هایت. خلاصه با عطرِ عمیقِ حضورت در اکنونم! و با یادگاریهایت در مسکنِ من. نگفتم برایت وقتی داشتم خانه را جارو میکشیدم و موهایت را از بین رجهای فرش پیدا میکردم و تصور کن انگار من طلا پیدا کرده باشم. طلاها را میگذاشتم لای کتابها. عهد میبندم که به زودی گنجینهای از یادگاریهایت بسازم.
حنا.
من به یاد ندارم، حضور ذهن هم ندارم. اصلا خطور نمیکند به ذهنم که زنی اینگونه، با این مختصات و در این محدوده زمانی سرزمینِ من بشود. که تو شدی. و چه سرزمین پهناور، دلگشا، وسیع و زیبایی. صورت تو، دستهای کشیده تو و چشمهای تو که برای من و زمین بسیار بزرگ است، سرزمین من است. انگاری در صدای تو متولد شدهام و در آن جا خواهم مرد. پس بیا که در غمِ عشقت مشوشم بی تو!
مراقب خودت باش عزیز من. قرارِ من، حنایِ من.
میبوسمت."
Subscribe to:
Posts (Atom)