Monday 29 May 2017

می‌ترسم از این حیف شدن. حیف اگر تو،
حتا به منِ پاره شده، چشم ندوزی.

Sunday 21 May 2017

گفتی "زیبایی."،"و ظریف." بهم نگو زیبا. برام مهم نیست.

شاید اونقدر لحظه‌ی به‌خصوصی بوده که نباید قاطی بقیه لحظات یادم می‌اومدش. که نور آفتاب از بین آجرای مشبک می‌اومد تو و تیکه تیکه می‌افتاد روی فرش زیر شمسه‌ی چوبی سقف، فضا سرتاسر خالی؛ زیر همون شمسه وایستادم به نماز و لابه‌لای اشک‌هام، از خدا نخاستمت.  

Friday 12 May 2017

I walked away, love, I was all yours


ماه می‌ره پشت ابر، ماه میاد بیرون از  پشت ابر. قبلنم همین بود. شاید پشت ابرا نمی‌رفت، ولی می‌رفت و میومد. پشت ساختمونا، پشت درختا، پشت چشمای بسته. فرقش چی بود؟ قبلن یه روزنه‌ی شفافی از امید و خوشیِ ناشی از ندونستن کنارش بود؛ الان، نه که نباشه، گرد و خاک نشسته روش ولی. کدر شده و، خوشی؟ نه. "خونه با ماه آمیخت، گریه پوسید." لب‌خند می‌زنم، به سقفای پارچه‌ای نگاه می‌کنم و تصمیم می‌گیرم دیگه هیچ کاری نکنم. برای بار هزارم شاید. کاری ام کرده‌م که کاری نکردن تصمیم گرفتن لازم داشته باشه؟ نه. ولی باز تصمیم می‌گیرم کاری نکنم و ولش کنم به امون خدا. کاری بوده که می‌تونستم بکنم و نکرده‌م؟ نه. می‌دونی، یه سری کلمه‌ها هستن تا وقتی به شکل خودشون درنیای، معنی‌شونو خوب درک نمی‌کنی. "خالیِ بی‌پایان صورت تازه‌ی توست." خاب خالیِ بی‌پایان صورتتو می‌بینم. لب‌خندم محو می‌شه. قبلن یه روزنه‌ی شفافی از امید و خوشیِ ناشی از ندونستن کنارش بود؛ الان، نه که نباشه، ولی کاش نبود.

Tuesday 9 May 2017

Daylight is gone, I'm coming home

گفتم "هیچ‌وقت نداشتمت و بارها از دست دادمت". بعد صورت خودمو دیدم تو شیشه‌ی پنجره، که اشک بود تو چشماش باز. گفت "آخه چه‌طور شد که تو این‌جوری شدی حنا؟" گفت "چرا نمی‌خای ولش کنی؟" اگه ولش می‌کردم قسمتایی از خودمم همراهش ول می‌شدن. گفت "این وحشت‌و، این گریزناپذیری رو تحمل کن"؛ گریزناپذیری واژه‌ی موردعلاقه ش بود چون. انگلیسی‌ش، inevitability. اون شب که پاییز بود و تصمیم داشتیم بریم کویر، پشت چراغ قرمز بهم گفت. نگاه کردم دیدم صورتم خیسه. دیدم زل زده‌ن بهم. گفت "خراب شدی حنا، آب از چشمات نشت می‌کنه". پا شدم رفتم دم پنجره هوای اردی‌بهشت خشک کنه صورتمو. نفس کشیدم انگار که بعد از سه ساعت از زیر آب بیرون اومده باشم. همه داشتن زندگی می‌کردن تو ساختمونای روبه‌رو. چراغای روشن، دخترای تلفن به دست، بوی غذا و صدای همهمه. گفتم کاش انقدر بی‌رحمانه و قاطعانه ناممکن نبود. گفت "مخاطبای حرفای عاشقانه و شاعرانه هیچ‌وقت اون حرفا رو نمی‌شنون"، گفتم قبلنم همین بودا، همه چی همین بود، فقط کم‌تر بی‌رحمانه. چرا؟ بعد خودمو دیدم خم شده روی صندلی، تاریک بود، همه خاب بودن. پرده‌ها رو کشیده بودن، اون طرفِ پرده‌ها خورشید داشت غروب می‌کرد. این طرفِ پرده‌ها من خم شده بودم و دوباره می‌دیدمت که می‌ری. فک می‌کردم که یه روز میاد که دیگه از این بیابونا نمی‌گذرم. فک می‌کردم به بنفشه‌های تو چشمات، و به شعله‌های اطرافت؛ و اون طرفِ پرده‌ها خورشید غروب می‌کرد و شب می‌شد.