ماه میره پشت ابر، ماه
میاد بیرون از پشت ابر. قبلنم همین بود.
شاید پشت ابرا نمیرفت، ولی میرفت و میومد. پشت ساختمونا، پشت درختا، پشت چشمای
بسته. فرقش چی بود؟ قبلن یه روزنهی شفافی از امید و خوشیِ ناشی از ندونستن کنارش
بود؛ الان، نه که نباشه، گرد و خاک نشسته روش ولی. کدر شده و، خوشی؟ نه.
"خونه با ماه آمیخت، گریه پوسید." لبخند میزنم، به سقفای پارچهای
نگاه میکنم و تصمیم میگیرم دیگه هیچ کاری نکنم. برای بار هزارم شاید. کاری
ام کردهم که کاری نکردن تصمیم گرفتن لازم داشته باشه؟ نه. ولی باز تصمیم
میگیرم کاری نکنم و ولش کنم به امون خدا. کاری بوده که میتونستم بکنم و نکردهم؟
نه. میدونی، یه سری کلمهها هستن تا وقتی به شکل خودشون درنیای، معنیشونو خوب
درک نمیکنی. "خالیِ بیپایان صورت تازهی توست." خاب خالیِ بیپایان صورتتو
میبینم. لبخندم محو میشه. قبلن یه روزنهی شفافی از امید و خوشیِ ناشی از
ندونستن کنارش بود؛ الان، نه که نباشه، ولی کاش نبود.