پس بقیه ش بمونه برای خودم. چون هرچقدر بیشتر بگم، کمتر میمونه واسه خودم. اند لتس فیس ایت، من همیشه برای خودم بیشتر میخام. شب به خیر.
Saturday 18 May 2019
آتیش کن که به خاک نشسته ام. و از دردی گریسته ام که از آن من نیست.
توی اتوبان بودیم که ازش پرسیدم. مجیک؟ روی صندلی قرمزه پاهام گریسفولی تو هم قفل شده بودن که اسمتو با شیشه کندم روی دستم. درد اومد؟ نه. سینما. توی سینما بودیم که زنگ زدی. توی ماشین بودیم که تام خاند تایم ایز نات الون ویت یو. استر دم رایت این د فیس بیب، اند گیو ایت عه گو. خشم و هیاهو؟ سینما. شونه هات تو کت مشکی. زنگ تفریح تو کلاس موندنا. اولین بوسه ها. اولین دردها. درد اومد. شاید بهتره خفه شم حنا. شاید بهتره برم.
It just makes us humans. Or not. I dunno. Who does
همه چیز جادویی است. بستگی دارد به چی بگویید جادویی. بستگی دارد با من چقدر موافق باشید. مثلن سرزمین عجایب جادویی بود برای آلیس. خوشایند بود؟ بهشت بود؟ مطمئن بود؟ نه. جادویی بود؟ بله. باید بدانید که جادویی رویایی نیست. باید بدانید جادویی با رویایی فرق دارد. انگار جادو بنفش باشد و رویا، قرمز. سیاهی آبی باشد. من حافظه باشم، تو چشم باشی، تو ماشه هم باشی. تو ماشه باشی، من بکشمت. من اسنایپر. بکُشمت. توی خونت غلت بزنم. آی لاو یو اند آی فاکین کیل یو. توی ون سبز رنگیم. غبار توی هوا. مزرعه. صبح سگی سگی. آبان. گربه تو تاریک و روشن شفق. ایلوژنز اند دریمز. ایلوژن. هلوسینیتینگ. ام آی؟ ور ور یو ون آی واز کرایینگ؟ ور ور یو؟ بخند که من عاشق خنده هاتم. عاشق صدات. کجا بودم؟ هرجا بودم غلط کردم پیش تو نبودم. تو کجایی؟ هوا را از من بگیر، منو از تو نه.
Monday 13 May 2019
اون شب عزیز بیمارستان بود و من پیشش بودم؛ مدام از تو اتاقش میرفتم تو لابی و از لابی به حیاط پشتی که نصفه شبی توش پرنده پر نمیزد و تاریک و ترسناک بود و باز دوباره لابی و اتاق و لابی و پاکت شیر یه نفره و حیاط پشتی و سیگار. ساعت یه ربع به سه تو اومدی و در ماشینو که برام باز کردی دیدم پیرهن طوسی پوشیدی با شلوار کرمی، دیگه هیچوقت اون شلوار کرمیه رو ندیدم توو پات، چقدر بهت میومد وقتی جلوم وایستاده بودی و درو برام باز میکردی. نشستیم تو ماشین، گفتی ببینمت، برگشتم سمتت، گفتی چقد خوشگل شدی. گفتم بیمارستان بهم ساخته. خندیدی. راجب بابات حرف زدی. حرف زدیم. همه جا تاریک و خلوت. دستت روی پای چپم بود. سه بار رفتیم و برگشتیم و از جلوی در بیمارستان رد شدیم.
امشب ساعت یه ربع به سه پشت و رو دراز کشیده بودم و انگشتای خانومه روی کمرم بالا و پایین میرفتن و بوی روغن زیتون میاومد و من چشمامو باز کرده بودم و از سوراخ میز ماساژ یه نور یاسی میدیدم و به اون شب فکر میکردم.
تولدت مبارک.
تولدت مبارک.
Thursday 9 May 2019
اما گل خورشید، رو شاخههای بید، دلش میگیره
وقتی که من بمیرم، قطعن آخرین تصاویر تو ذهنم به صورت لحظه پلی میشن. به گذشته که فک میکنم، یه سری لحظه میان تو ذهنم. همچنین به آینده. لحظهها. راجع به لحظهها زیاد گفته م. به رویا، به اون روانشناس اگزیستانسیالیسته، به آقای عزیزی. آره. ایتس ال ابوت مومنتس. لحظه هایی که توشون همه چیز متوقفه مگه موسیقی توی پس زمینه و حرکت خورشید. اون لحظه ای که یه گروه متشکل از یه ویولنیست و یه گیتاریست و یه نوازنده دیگه که اسم سازشو نمیدونم یه چیزی میزدن که بخای نخای متوقفت میکرد که وایسی گوش بدی و من وایسادم و گوش دادم و بهش تکست دادم که کاش دیگه اینجوری آدما رو ترک نکنه. اون لحظه ای که در آسانسور باز شد و توو طبقه اشتباهی بودیم. اون لحظه که دستمو برای یه غریبه کنار قطار دراز کردم که از روی زمین بلند شه و اون لحظه که دیدم تو قطار صندلی کناریشو برام نگه داشته. اون لحظه که زیر لوسترای خیابون مظفر یه بچه گربه از تو دستم غذا میخورد. اون لحظه امنی که بعد از پایان میخوندم و سرم رو شونه ش بود. اون لحظه که گفت «اصن فهمیدی عینکمو عوض کردم؟» و من نفهمیده بودم. اون لحظه که همه باهم گل یخو میخوندیم و چراغا خاموش بودن. اون لحظه که سرمو تکیه داده بودم به پشتی صندلی و صدای دستگاه اسپرسوساز میومد و داشت سیگار دود میکرد و من وسط حرف زدن متوقف شدم و دیدم داره غروب میشه. تو همه لحظههای فوق العاده، همیشه داره غروب میشه. اون لحظه که وسط بلوار، بعد هزار بار پلی شدن سوپرگرل طاقتم طاق شد و چشامو رو هم گذاشتم و پامو رو ترمز، و به زمین و زمان لعنت فرستادم. بیکاز سوپرگرلز دو کرای.
منم چیزای زیادی دیده م که نباید میدیدم. مث اون خانومه که جلوی نونوایی وایستاده بود و دیدنش باعث شد من از همون جا تا خونه گریه کنم. مث وقتی کتابو پرت کردی تو باغچه کنار پیادهرو و با عجله رفتی. صورت سارا وقتی بچهها از تو تراس اومدن بیرون. اون دختره که روبهروی در پشتی مدرسه تصادف کرد. نگاه ترسیده ت که پایین پلهها منتظرم وایستاده بودی. بابا که تو هوای هنوز روشن نشده سحر میدویید دنبال اتوبوس. اشک تو چشمای بابا. اشک تو چشمات.
کاش هنوز باور داشتم راه نجاتی هست.
Subscribe to:
Posts (Atom)