Saturday 25 March 2017

We should totally buy a bar

- ما اگه پرستار می‌شدیم او‌ن‌جوری نبودیم
- ما باید می‌رفتیم پرستار می‌شدیم
- ما حالا که مهندس می‌شیم تبعیض نژادی نمی‌کنیم
- ما گح می‌خوریم تبعیض نژادی کنیم
- ما دیگه می‌ریم بخابیم. هوم؟
- آره می‌خابیم. بدون تبعیض نژادی


Wednesday 22 March 2017

I'm still inside you, your supernova intravenous

‌از پله‌ها می‌رم بالا. شایدم میام پایین. نمی‌بینم جلومو، تلوتلو می‌خورم. خیره شده‌م به چیزی که نمی‌بینمش. ازم می‌پرسه خوبی؟ دهنم باز نمی‌شه. سر تکون می‌دم که آره. موهات بلند شدن. دستمو می‌برم لای موهاش.. دستشو از زیر لباسم می‌ذاره روی قلبم. دستشو از زیر لباسم می‌بره رو سینه‌م.. دستشو پس می‌زنم. از پله‌ها میام پایین. باد می‌خوره به قوزکای لخت پاهام. پشت سرمو نگا می‌کنم می‌بینم داره می‌ره. دستشو میاره یقه‌ی بارونیمو مرتب کنه. خیره شدی به گردنبند سفیدم. خیره شده‌م به لبات. یکی اون پایین از خوش‌حالی جیغ می‌زنه. نمی‌بینمت. بابا بلند بلند مثنوی می‌خونه. هفت دیقه و سی و نه ثانیه. هفت دیقه و چهل ثانیه. هفت دیقه و چهل و یک ثانیه. می‌خندی. می‌خندی می‌میرم برات. همین‌جوری که می‌میرم دلم تنگ می‌شه واسه خنده‌ت. صدات نزدیک‌تر می‌شه، بالای سرم وایستادی. نمی‌بینمت. گفته بودم ندیدنت سخته؟ از پله‌ها می‌رم بالا. دستشو حلقه کرده دور کمرم. هیچ‌کس اون‌جا نیست. یکی اون پایین جیغ می‌کشه. خیره شده به لبام. گریه می‌کنم. گریه می‌کنم از لبم خون میاد. می‌گی تو عنکبوتی، من پروانه‌تم. من پروانه‌تم وسط شعله. می‌زنه تو صورتم. می‌پرسی خابم میاد؟ می‌پرسم خابت میاد؟ می‌گی قرار نیست بذاری بخابم. بالای سرم وایستادی. با حرص روتو می‌کنی اون ور. می‌گم نخاستیش، می‌گی دوسش داری. خم می‌شه سرشو می‌ذاره رو شونه م، خم می‌شه موهامو بو می‌کنه. خیره می‌شی به لباسای سیاهم. دستشو می‌ذاره رو دستم فرمونو می‌چرخونه. خیره می‌شی به سکوتم. می‌میرم واسه صدات. می‌بوسدم. می‌گه مراقب خودت باش. می‌گی مراقب خودت باش. از پله‌ها میام پایین.

Saturday 18 March 2017

Run for those hills, babe.

آقای عزیز، قبلن بهتون گفته‌م که مثل هر سال – در واقع یه کم بیش‌تر از هر سال- امسالم داره زودتر از اون که باید به تهش می‌رسه. و من هنوز به پنجی که باید بعد از نُه بذاریم عادت نکرده بودم؛ و حالا باید به شیش عادت کنم. اینم بهتون گفته بودم که تو این دو سه هفته‌ی آخر، نظرم کاملن عوض شد و تو همین دو هفته اندازه ی دو سال زندگی کردم و خب، الان دیگه کافیه برای نود و پنج. هرچند هنوزم وقتی فک می‌کنم که دو سه روز دیگه این "عدد" عوض می‌شه، یه کم شوکه می‌شم، ولی اسفند.. آه اسفند. وقتشه اسفند فراموش نشدنی امسال تموم بشه. راستش، جدا از همه اتفاقاتی که تو نیمه‌ی دوم امسال افتادن، جدا از همه‌ی احساساتی که توی چاهار ماه آخر امسال به وجود اومدن، جدا از همه‌ی عذابایی که توی دو-سه هفته‌ی آخر امسال کشیده شدن، من تصمیم گرفته‌م که اجازه بدم عوض شدن سال برام بیگ دیل نباشه و زمانی که قراره به فک کردن به "یه سال بیش‌تر زنده موندن"‌ اختصاص بدم رو، سال‌گرد تولدم مقرر کردم. چون به هر حال موقع تولدم نمی‌تونم جلوی فک کردن به این مسئله رو بگیرم، و خب سالی دو بار بهش فک کردن هم، اممم.. ضروری نیست.

این‌که نمیخاستم لباس به‌خصوصی بخرم و وقتی مجبور شدم، سعی کردم لباسم رنگ به‌خصوصی نداشته باشه هم، در راستای همین تصمیم کم‌تر اهمیت دادن به سال جدیده. کم‌تر اهمیت می‌دم چون همیشه زیاد اهمیت داده‌م و خب، گذشته و گذشته تا رسیده به لحظه ی تحویل سال، و بعد از یه لحظه، فک کردم که خب؟ این همه بدو بدو، این همه تلاش برای "تغییر"، این همه دنبال عوض کردن و تازه کردن همه چی بودن، مگه الان چی عوض شد؟ غیر از همون عددِ کنارِ نُه؟ هیچی. مطلقن هیچی، آقای عزیز. و تعطیلات تموم میشه و زندگی مثل همیشه‌های گذشته روال عادی به خودش می‌گیره و حتا یادمون میره که عدد کتار نُه عوض شده. پوچی می‌بینم ته این همه تلاش و شورِ آخر سال.

 قبل از این‌که کلکسیون "کارای وحشت‌ناکی که تا قبل از نود و شیش باید انجام بشن"(نام‌گذاری این کلکسیون برمی‌گرده به قبل از زمانی که تصمیم گرفتم به تغییر سال اهمیت ندم)، تکمیل بشه، اون روزی که تو ماشین به بابا گفتم قله‌ی عذابا رو رد کردم و حالا تو سرازیری ام، لحظاتی رو یادم می‌آد که تام رزنتال گوش می‌دادم و شب بود و چراغا رو فولو می‌دیدم و لیوان کاپوچینوم دستم بود و حال و هوای اسفندی و آخرِ سالی تو هوا کاملن جریان داشت و به دوره‌ی چاهارماهه ی لجندریِ سالی که گذشت فک می‌کردم و  به این فکت که حقیقتن لجندری بودن اون روزا و هرچند دلم تنگشونه، خوش‌حالم که بوده‌ن. آقای رزنتال می‌خوند Let go of the dark days, let go of them all و من وسطِ –یا شایدم وسط نه، ولی بازم نه چندان دور از- اندوهگین‌ترین روزای زندگی‌م تابه‌حال، احساس خوش‌بختی می‌کردم. لحظاتی رو یادم می‌آد که چرخ به دست وسط نورافشانی و آتیش بازی و سروصدای زیاد محوطه خاب‌گاه قدم می‌زدم و بی دلیل، تو بک‌گراندم احساسِ "من دیگه هیچ‌وقت این‌جا رو نخاهم دید" داشتم و با لبخند به دنیا نگاه می‌کردم.

اگه بتونیم کارای وحشت‌ناکی که بعد از اون لحظات انجام دادم رو نادیده بگیریم –یا حتا اگه نگیریم!-، نود و پنج سال کاملی بود. شبای افسانه‌ای داشت و شبای عذاب مطلق. کارایی کردم که- خوب یا بد، نتیجه‌بخش یا ریگرتفول- هیچ‌وقت فک نمی‌کردم جرئت انجام دادنشونو داشته باشم. و از سال بعد تلاش نمی‌کنم که کارای وحشت‌ناکمو تا آخر سال تموم کنم؛ چون، همون‌طور که گفتم، دیگه قرار نیست عوض شدن سال بیگ دیل باشه. تو بی آنست، امیدوارم سال دیگه‌ای نباشه که لازم باشه شاهد عوض شدنش باشم، آقای عزیز.


هیچ‌وقت پیش نیومد که به فانتزیِ تبریک سال نو گفتن به شما تحقق ببخشم، گرچه احتمالن سال نو به نظر شما اتفاق مبارکی نمی‌آد آقای عزیز. فقط امیدوارم حرفی که راجع به ترک کردنِ این‌جا زدید چندان حقیقت نداشته‌باشه و نه توی سالی که داره می‌آد نه توی هیچ‌ سال دیگه‌ای –حداقل تا زمانی که برای من اهمیت داره- مدت زیادی از این‌جا دور نباشید. دلم براتون تنگه، و تنگ‌تر خاهد شد. 

Monday 6 March 2017

ATh, beginning

"But that image, that... Vision I have in my mind of my perfect lover... She's not you..."

"... Or we can continue searching for our soul mates separately."

"... I can't make any promises regarding love... I can make thousands of promises about my behavior, but not feelings."

"Sorry, you have such horrible taste."

"Until I find her... I will just try to float around with interesting people..."

"If the missing ingredient was there, we'd actually enjoy the journey."

"Just feels like such a waste. And I'm only telling you this because I think you have somehow earned the right by having suffered and loved your way all through those months."


Saturday 4 March 2017

بعد روزایی اومدن که دیگه نشد که خوش‌حال باشم، آقای عزیز.

Thursday 2 March 2017

" انسان نباید کاری به کار لحظات داشته باشد"


لحظات زیادی توی زندگی بوده‌ن که دلم می‌خاسته ثبتشون کنم، بمونن و یادم نره. نوشتن همیشه جواب نیست و خیلی وقتا بیش‌تر نابودکننده‌ی فوق العاده‌گی حقیقی اون لحظه‌ست. انسان نمی‌تواند لحظات را تکرار کند یا به دیگری انتقال دهد.. اشتباه از خود ماست که اصولن درباره آنها صحبت می‌کنیم و می‌خواهیم به این وسیله به این لحظات جاودانه‌گی عطا کنیم.. صحبت کردن درباره‌ی این‌گونه لحظات غلط است، و کوشش در تکرار آن خودکشی است. آی دو بلیو این دت. هیچ‌وقت سعی نکرده‌م تکرار کنم لحظه‌های خوب‌و. یا کرده‌م و انقدر بد نتیجه گرفته‌م که خب، بعدش دیگه تکرار نکرده‌م. بات آی کلکت مومنتس، دقیقن مثل نویسنده‌ی اصلی جملات بالا، و اون باری که اون روانشناس اگزیستانسیالیسته ازم راجع به زندگی پرسید، من براش از "لحظه"ها گفتم، و اون باری که مستر عزیزی یه چیزی تو مایه های همون سوال رو ازم پرسید هم. لحظات خوبی توی زندگی هستن، که باید یادت بمونه. لحظاتی هستن که توشون "خوش‌بخت"ـی. اون حس خوش‌بختی به‌ترین برآورد اون لحظه‌ست و انقدر خوبه که خودش کافیه و به "یاد"ش هم نیاز نداری؛ اما، اگه یادت نمونه انگار نبوده‌. مگه غیر از اینه که همه چیز توی ذهن ماست؟ من به ذهنم اعتماد ندارم. مدتیه که ندارم. و نمی‌خام یادم بره که لحظات خوبی بوده‌ن. نمی‌خام یه اتفاق، لحظه‌ی خوبی توی گذشته رو یادم بیاره و من حتا ندونم که اون لحظه‌ی خوب‌و توی واقعیت تجربه کرده‌م یا توی خاب. من راجع بهشون می‌نویسم که، بله، بهشون جاودانه‌گی عطا کنم. و فقط همین. نمی‌خام کسی رو شریک کنم توی حس اون لحظه‌م. . هیچ‌کس به جز خودِ آینده م.

اون روز به طور کلی حتا معیارهای بهترین روز هفته رو هم، نداشت. قبل از شروع کلاس طرح با لیوان کاپوچینوی معرکه‌ م وایستاده بودم کنار میز نور و با آرزو و نوید راجع به حجماشون حرف می‌زدیم که یکی از پشت انگشتاش‌و فرو کرد توی پهلوهام و طبیعتن با جنب و جوش برگشتم طرفش. ای اص اف بود با بهاره و مریم. از ساختمون ترنج باهم رفتیم بیرون و یادم نیست چی شد که ته‌مونده‌ی کاپوچینو رو گرفتم بالای سر ای اص اف، و مریم بهش گفت "کسخله ها، یهو جدی جدی می‌ریزدش رو سرت" و من گفتم که حیف کاپوچینو که بریزم روی سر کسی. و بعد با مریم رفتیم دستشویی، و همین‌جوری که مریم توی توالت بود و من کنار روشوییا  توی آیینه مقنعه‌مو درست می‌کردم باهم راجع به جریان دکتر رفتن‌ش حرف می‌زدیم و یه دختر دیگه از توی توالت کناری مریم اومد بیرون و ازم پرسید که آیا مژه‌هام مصنوعی‌ان یا مژه‌های خودمن،-که خب طبیعتن مژههای خودم بودن- و بعد در حالی که توی آیینه خودش‌و نگاه می‌کرد گفت که نور این‌جا چه‌قدر خوبه و من گفتم مگه اینکه شوخیش گرفته باشه، نور دستشویی توی این آیینه‌های فوق کثیف؟ و دختره گفت که آره، چون رنگ چشماش جالب به نظر میاد توی این نور و این آیینه‌ها. من گفتم که رنگ چشماش همیشه همین‌طوری بوده و با آگاهی به این‌که دفعه اولیه که همدیگه‌ رو می‌بینیم، دوتامون خندیدیم. بعد مریم اومد و گفت یه روز بریم فوتبال بادی و من گفتم مگه این که شوخیش گرفته باشه.

آخرای کلاس طرح، داشتیم به یه چیزی می‌خندیدیم با صدف، که صدف گفت مردم جدیدن میرن لباشون‌و عمل می‌کنن که مثل لبای من بشه، و من پرسیدم یعنی چه جوری، و صدف به همون قضیه تمایل وسط لب بالام اشاره کرد. 

عصر که می‌رفتم خاب‌گاه، توی مسیر به احساس تعلقی که اخیرن بعد از دو سال و خرده‌ای نسبت به دانشگاه پیدا کرده‌بودم فک کردم، به آرامش ساعت پنج عصر به بعدِ تعاونی فاز سه، کنار موسیقی پس زمینه‌ش که معمولن سیروان خسرویه، و گرمای مطبوعش و اون آقایی که توی اتاق روبه رو داره دفترچه سیمی می‌کنه و سقفای بلندی که زیرش آدمای زیادی نیستن. به پیاده‌روهای متصل به رستوران که دو طرفشون پر از درخته و فرقی نمی‌کنه چه ساعتی از روز و چه فصلی از سال، چراغا و نیمکتای قرمز دو طرفش جوری‌ ان که هر لحظه منتظر یه اتفاق رومنسی تو اون فضا. به مسیری که به ساختمون اقاقیا می‌رسه و احتمالن من تنها کسی ام تو کل دانشگاه که ازش عبور می‌کنه، و اسمش‌و گذاشته م "TGHBIWH path" و امیدوارم یادم بمونه که وات اوری لتر استندز فور. یادم نیست اون روز بود یا یه روز دیگه، که افسانه به طرز مطلقی توی هوای مسیر محبوبم جریان داشت و کم مونده بود گریه م بگیره. (جزییات این یکی رو استثنائن نمی‌خام بیش‌تر از این بگم.) 

شب توی اتاقِ خاب‌گاه، مریم علی پور خیلی بی‌مقدمه از خوشگلی‌م تعریف کرد و تقریبن یه ساعت بعدش از خابگاه رفتم بیرون و دنت و شکلات تلخ خریدم و وقتی که برمی‌گشتم فک کردم که چرا برگردم خاب‌گاه اصلن؟ بلافاصله کنفرانس فردام یادم اومد اما دلیل کافی نبود که همون موقع برگردم خاب‌گاه. فندک کلیپر طلایی جذابم و مدوکسهام همراهم بودن و توی محوطه بعد از دو سال و خورده‌ای، بلاخره یه اسپات فوق‌العاده تاریک و قشنگ و پردرخت پیدا کردم که بشه توش مدوکس کشید و I know it's real گوش کرد و دنت خورد. بعدش پا شدم که دیگه برم خاب‌گاه، و باز فک کردم که چرا از مسیر همیشه‌گی برم؟ و مسیرای دورتر و جدیدی که تا اون موقع کشفشون نکرده‌بودم و اون وقت شب طبیعتن خالی از آدم بودن‌و امتحان کردم؛ و همه ی اینا رو گفتم که برسم به این لحظه‌ی خوش‌بختی: لحظه ای که توی محوطه بودم و سارافون چاهارخونه آبیم تنم بود و موهام بافته شده بودن و شکلات تلخ داشتم و موسیقی خوب توی گوشم بود و تاریک بود و هوا خوب- نمی‌تونم اینو به طور قطع راجع به همه‌ی دخترای دنیا بگم، اما برای من همیشه یکی از معیارای روز خوب، داشتن احساس خوشگلیه- و احساس خوشگلی می‌کردم و بوی مدوکس می‌دادم و آروم بودم و عاشق بودم و خوش‌بخت بودم و خوش‌حال. نگران دیر رسیدن نبودم، نگران کنفرانس فردا نبودم و نگران نبودم که شاید دوسم نداشته باشه. زیبا بودم و خوش‌حال.




- عنوان، از کتاب "عقاید یک دلقک"، هاینریش بل. و خب، من دارم در عین موافقت باهاش، نقضش می‌کنم.