بعد از روزهای متمادی
به آغوش کشیده بودیش و یادت هست که ازش پرسیده بودی: «اسم این وابستگیه؟» و گفته
بود که بله، هست. کاملتر توضیح داده بود که اسمش، کشمکش میان نشئگی
شورانگیزترین لحظات و رنجِ سردترین و تاریکترین تجربههاست. بعد از روزهای
متمادی و کشدار به آغوش کشیده بودیش که ازت پرسید هیچ فکر میکردی روزی اینطور
«وابسته» کسی شوی؟ بیمکث گفته بودی که نه. برای اولین بار، وزن و حجم «وابستگی»
را در وجودت حس کرده بودی. گفته بود که میخاهد همه «اولین بار»هات با خودش باشد.
بعد در لحظاتی جادویی، اضافه کرد که: «و همه آخرین بارهات». محکمتر به آغوش کشیدیش.
محکمتر و محکمتر.
Tuesday 24 September 2019
Friday 20 September 2019
نامه سه.
".. حنا.
میدانم بیقراری. میدانم
بیتابی. میدانم غرقی در دلتنگی. میدانم و مرا ببخش. کاش وقتی میگویم دلم برایت
تنگ شده حداقل باور کنی. از دلتنگی حالت تهوع گرفتهام. میخوام تمام املتِ سگی که
خوردهام را بالا بیاورم. اصلا گُه به هر چیز لعنتی که بدون تو از گلوی من پایین
برود. سنگ شود در گلوی من. باور کن دلم دارد پاره میشود. مجسم کن مرا با
پیشانی عرقزده و دستهایی لرزان. برآشفته و بهت زده. عصبیام و بیقرار. لحن
نوشتار من، خط الرسم من این نیست. باور کن: « باور کن سیباره نوک این قلم پری شد.
باور کن سیباره نوشتهام اسمت را. جرات نمیکنم ».. "
Friday 6 September 2019
همین بود.
Maybe love IS really about wanting to cuddle with the one who's
just railed you.
خرامان میروی سمت پل
کالج. میروی کافه آمبیانس. یا شاید میروی کوچه پرتوی ببینیاش. ترکیب هراسانگیزانه
زیبای غروب و ابر. آسمان خاکستری. آدمهای رهگذر لبخند به لب. کوله ات سبک است.
خاطرت هم.
صداش از آنور میز میآید.
سرت پایین است. خیره شده ای به پیرهن خالخالی خاکستری و شلوار جین آبی روشنت.
راضی. زیبا. شکرگزار. آرام. فرو رفته در میهمانی بزرگ زندگی.
Subscribe to:
Posts (Atom)