Tuesday 29 October 2019

زیباتر.


سیگارم را با کبریت آتش می‌زنم. تیغه آفتاب پشت گردنم را از پس موهای گوجه‌شده بالای سر، گرم می‌کند و من که با دمپایی پشمی و پولیور در تراس ایستاده‌ام، دلگرم می‌شوم. می‌خانمت. من کجای نوشته‌های تو ام، منی که نوشتنم تمامن توست؟ قدم می‌زنم به سمت دیوار تراس، آفتاب پشت گردنم را رها می‌کند و من گردنم را با کلاه پلیور می‌پوشانم. غمت را درک می‌کنم. غمت را با سلول‌هام حس می‌کنم. غمت، از همان‌هایی نیست که یک روز مسئول دفترچه بابت تاخیر مواخذه‌ات می‌کند و دچارش می‌شوی. غمت آن‌طوری است که هرچی خوشحالی بهت هجوم بیاورد هم، ته دلت غم داری. غمت را می‌ستایم. عمق جدی و پنهان غمت را می‌ستایم. نوشتنت را می‌ستایم. من کجای نوشته‌های تو ام؟ "معشوقه‌ام روز به روز زیباتر می‌شود و خواستنی‌تر." تو مال منی. من از یک صفحه، چند خط زندگی تو ام؟ 

Sunday 20 October 2019

End of an era, literally


آقای هانت رو به پنجره گفت:«پاییز قشنگیه.» و سیگارشو آتیش زد. تایید کردم که آره، روز پاییزی قشنگی بود برای یک پایان نسبتن خوش. من که تا حالا نمردم، ولی می‌گن قبل مرگ یه سری لحظات زندگی، یا همه لحظات زندگی، از جلوی چشم آدم میگذرن. تد می‌گفت فقط لحظه‌های مهم. آدمای مهم. از پنجره به منظره پاییزی و سردر دانشگاه سابق نگاه می‌کردم و لحظه‌های مهم از خاطرم میگذشتن. کلاس غزال، شبی که دوییدیم سمت ساختمون ریاست، جرئت و حقیقت تو سلف، گریه‌های پشت رستوران، سریال دیدنای رو پله‌های ساختمونی که حتا نمی‌دونستم کجا بود، مسیر خابگاه مخصوص خودم، شادی، مونوپولی، همه ورق‌بازیا، نرگس، تراس اقاقیا، دور یه فرمونه هژبر که تقریبن به کشتن دادمون، اون شب که با فاطمه نون پنیر خریدیم دم در خوردیم، سیگار کشیدنای پشت فاز سه، کافه روبه‌رو که خودش اندازه یه دوره کارشناسی لحظات مهم داشت، پرزنتیشن تحویل موقت سامان، جشن پایان ترم هفت، احمد محمود عزیز، تو ماشین خابیدنای جلوی دانشگاه منتظر شروع ژوژمان، بدوبدوهای روز دفاع، دفاع، دست زدن بچه‌ها، «خسته نباشید خانوم مهندس» استادا. از خاطرم می‌گذشتن و حالا آقای هانت پاییز کلیشه‌ای رادیو چهرازی رو گذاشته بود و امروز پاییز حقیقتن یهویی اومده بود. بعد بیست و هشت روز. هانت پرسید:«دیگه کلاهتم بیفته اینجا نمیای برش داری، نه؟» سیگارمو خاموش کردم ‌و فنجون قهوه رو گرفتم جلوی بینی‌م. با لبخند کج گوشه لب نگاهش کردم و گفتم نه. باد پاییزی شدید شد و همینجوری که «مرا ببوس» پخش می‌شد، از در زدم بیرون و رفتم. این بار، برای همیشه.

Tuesday 24 September 2019

که هم تو درد و دوایی


بعد از روزهای متمادی به آغوش کشیده بودی‌ش و یادت هست که ازش پرسیده بودی: «اسم این وابستگیه؟» و گفته بود که بله، هست. کامل‌تر توضیح داده بود که اسمش، کشمکش میان نشئگی شورانگیزترین لحظات و رنجِ سردترین و تاریک‌ترین تجربه‌‌هاست. بعد از روزهای متمادی و کش‌دار به آغوش کشیده بودی‌ش که ازت پرسید هیچ فکر می‌کردی روزی اینطور «وابسته» کسی شوی؟ بی‌مکث گفته بودی که نه. برای اولین بار، وزن و حجم «وابستگی» را در وجودت حس کرده بودی. گفته بود که می‌خاهد همه «اولین بار»هات با خودش باشد. بعد در لحظاتی جادویی، اضافه کرد که: «و همه آخرین بارهات». محکم‌تر به آغوش کشیدی‌ش. محکم‌تر و محکم‌تر.

Friday 20 September 2019

نامه سه.


".. حنا.
می‌دانم بیقراری. می‌دانم بی‌تابی. می‌دانم غرقی در دلتنگی. می‌دانم و مرا ببخش. کاش وقتی می‌گویم دلم برایت تنگ شده حداقل باور کنی. از دلتنگی حالت تهوع گرفته‌ام. می‌خوام تمام املتِ سگی که خورده‌ام را بالا بیاورم. اصلا گُه به هر چیز لعنتی که بدون تو از گلوی من پایین برود. سنگ شود در گلوی من. باور کن دلم دارد پاره می‌شود. مجسم کن مرا با پیشانی عرق‌زده و دستهایی لرزان. برآشفته و بهت زده. عصبی‌ام و بی‌قرار. لحن نوشتار من، خط الرسم من این نیست. باور کن: « باور کن سی‌باره نوک این قلم پری شد. باور کن سی‌باره نوشته‌ام اسمت را. جرات نمی‌کنم ».. "

Friday 6 September 2019

همین بود.


 "انحناهای تنت. و تنت، وطنم."
Maybe love IS really about wanting to cuddle with the one who's just railed you.

خرامان می‌روی سمت پل کالج. می‌روی کافه آمبیانس. یا شاید می‌روی کوچه پرتوی ببینی‌اش. ترکیب هراس‌انگیزانه زیبای غروب و ابر. آسمان خاکستری. آدم‌های رهگذر لبخند به لب. کوله ات سبک است. خاطرت هم. 

صداش از آن‌ور میز می‌آید. سرت پایین است. خیره شده ای به پیرهن خال‌خالی خاکستری و شلوار جین آبی روشنت. راضی. زیبا. شکرگزار. آرام. فرو رفته در میهمانی بزرگ زندگی.

Wednesday 28 August 2019

شگفت‌انگیزان

 خون. تاریکی. نور زرد کم‌رمق در رفت و آمد. قرمز ‌و سبز و زرد و سرد. نشسته‌اید روی مبلی که از قضا باز هم مبل سبزه می‌خانیمش. لخت مادرزاد. توی بغلش فرو رفته‌ای و سیگار می‌کشید. می گوید:«اگه بدونی چی تو سرم می گذره.» می‌پرسی چی در سرش می‌گذرد. می‌گوید. یادت هست چه گفت؟ یادت هست که گفت چهل پنجاه سال بعد. گفت «من که هستم». نمی‌خاستی بگذاری برود. نمی‌خاهی هیچ‌وقت بگذاری برود.

Tuesday 13 August 2019

نامه دو.

".. زیبای من.
مدت‌ها بود در پیِ آنی بودم که در حضورش عمیق نفس بکشم، جانانه بخندم، به او مهر بورزم و در تنانگی محض با او هم بستر شوم. در استیصال نبودم، اما می‌گشتم در پی او. یافتمت. به یگانگی و زیبایی یافتمت. حالا تو شدی وصله من. تو شدی همانی که به غیابش در "آینده" فکری نمی‌کنم. تو انگار خواهی بود. انگار نه، هستی و خواهی بود. 

اینجا وحشیانه شب است. استمرار تاریکی گاهی می‌ترساند مرا. نور هم لازم است. و نور تویی که اکنون دوری."

Tuesday 6 August 2019

نامه یک.

"حنای من. حنانه من.

آنگاه که میم مالکیت می‌چسبانم به انتهای نام زیبای تو، بال در می‌آورم. به هیات پرندگانی در می‌آیم در آستانه مه و انگارکن جاده‌ای در میان بهاران و گله‌ای اسب مادیان که خرامان روی بهار راه می‌روند. و من همان‌ پرنده‌ای هستم که از آسمانِ تنت مه را می‌بینم، جاده را، اسب‌ها را، تنت را و بهار را.
بهار بود که تو آمدی. بحث روز و ماه البته که رقت‌انگیز است و البته که تو انگار از ازل بوده‌ای در من یا همان شاه مصرعِ سعدی: «که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی» اما آمدنت به وقت بهار بود. تو به آن فصل مشروعیت دادی. مشروعیت دادی که من یادم بماند که تقویم من از آمدن تو شروع خواهد شد. 
عزیز من.
حالا تو نیستی. نیستی که یعنی 150 کیلومتر دورتری. شکل رابطه ما گره خورده به کیلومتر‌ها. به دور بودن‌ها. چه باک اما! من در توام؛ در چمدانِ تو. و تو در منی؛ در چمدان من. هر جا که بروم/ بروی. حنای عزیزم، ما باید به صبر، به خضوع و به فروتنی به رنجِ مسافت‌ها دوام یابیم. چون کم نخواهد بود زمان‌هایی که دستِ تو آن ور میز کافه نباشد، یا بوی تو در نزدیکی من نپیچد، یا لب‌هایت برای بوسیدن دور باشد. مثل اکنون، 150 کیلومتر دور‌تر. باید ریشه بگسترانیم و دوام یابیم. من گاهی 150 کیلومتر را تحمل کنم و تو گاهی 620 کیلومتر را. جانفرسا و سخت‌ است. اما فاصله، اگرچه تجربه بیهوده‌ای است، اما شوق می‌پروراند.

زیبای من.
جانِ دلم، حنا. حالا که لمست نمی‌توانم بکنم، درُست! سر انگشتانم را روی پوستِ تنت نمی‌توانم بکشم. نمی توانم زیر گردنت را تا آخرین سلول ریه‌ام بو بکشم و بسپارمش به حافظه‌ام. نمی‌توانم جِسمت را درون جسمم حس کنم تا عمقِ جانم لبریز شود از قرابتِ با تو. ولی آرام آرام یاد می‌گیرم که معاشقه کنم با ردِ پایت در عمق روحم. با بلَد بودن هایت، با به حرف کشیدن هایت. خلاصه با عطرِ عمیقِ حضورت در اکنونم! و با یادگاری‌هایت در مسکنِ من. نگفتم برایت وقتی داشتم خانه را جارو می‌کشیدم و موهایت را از بین رج‌های فرش پیدا می‌کردم و تصور کن انگار من طلا پیدا کرده باشم. طلا‌ها را می‌گذاشتم لای کتاب‌ها. عهد می‌بندم که به زودی گنجینه‌ای از یادگاری‌هایت بسازم.

حنا.
من به یاد ندارم، حضور ذهن هم ندارم. اصلا خطور نمی‌کند به ذهنم که زنی اینگونه، با این مختصات و در این محدوده زمانی سرزمینِ من بشود. که تو شدی. و چه سرزمین پهناور، دلگشا، وسیع و زیبایی. صورت تو، دست‌های کشیده تو و چشم‌های تو که برای من و زمین بسیار بزرگ است، سرزمین من است. انگاری در صدای تو متولد شده‌ام و در آن جا خواهم مرد. پس بیا که در غمِ عشقت مشوشم بی تو!
مراقب خودت باش عزیز من. قرارِ من، حنایِ من.
می‌بوسمت."

Sunday 21 July 2019

و مخصوصن معصومْ معصوم خیره شدن. انگار نمی‌خاهد اتفاقی بیفتد و این حتمی‌ست.

و خب، مشغول دوش گرفتن تو حموم خونه نسبتن جدیدم بودم و در نیمه‌باز بود و صدای موزیک میومد از بیرون، و انعکاس چراغای رو دیوارو می‌دیدم تو شیشه‌های پنجره، و فکر می‌کردم به تو، و به همه مسیر وحشت‌آور پیش روم، and yet somehow، آروم بودم.

Thursday 6 June 2019

With a silver crystal on, how well you used to know how to shine

داشت بیست و دو سالم می‌شد وباورتون نمی‌شه چقدر دلم نمی‌خاست بیست و دو سالم شه
عجیب بودهنوزعجیبهکارای عجیب می‌کنه آدمعجیب بود که سال اول دبیرستان تقریبن هر روز از مدرسه خودمون می‌رفتم یه مدرسه دیگه که با دوستای قدیمم وقت بگذرونمعجیب بود که یه بار تو پارک یه غریبه رو جای  دوستم جا زدم. هنوز چیزهایی یادم  میان که نباید می‌دیدمراننده هایلوکسی که بعد از تصادف ازماشین پیاده شد نشست کف زمین و دودستی زد تو سرشپسربچه‌ای که با کتاب علومش نشسته بود پشت ترازو وگریه می‌کردمحسن که سارا رو کتک می‌زد و از در کافه هل می‌داد بیرونصدای خودمو نباید می‌شنیدم وقتی داد می‌زدمبه چیزای عجیب فک می‌کنه آدماون شب یادم نمی‌اومد اسمشو،ازاینا که تو ریک اند مورتی هست، دریچه‌های جادویی که یهو بازمی‌شه و ازش می‌رن به دنیاهای دیگهتوهری پاتر اند د گابلت آو فایر با اون کفشه رفتن هاگوارتزیه بار بهم گفت «یه کم سروصدا کن عشقم». به خدا دلم واسه خنده‌هاش تنگ شدهیه هفته نخابیدمخسته‌گیم درنمی‌رهبه خدا این آدما فقط دل میشکننکاش بیست و دو سالم نمی‌شد‌.

Saturday 18 May 2019

پس بقیه ش بمونه برای خودم. چون هرچقدر بیشتر بگم، کمتر می‌مونه واسه خودم. اند لتس فیس ایت، من همیشه برای خودم بیشتر میخام. شب به خیر.

آتیش کن که به خاک نشسته ام. و از دردی گریسته ام که از آن من نیست.

توی اتوبان بودیم که ازش پرسیدم. مجیک؟ روی صندلی قرمزه پاهام گریسفولی تو هم قفل شده بودن که اسمتو با شیشه کندم روی دستم. درد اومد؟ نه. سینما. توی سینما بودیم که زنگ زدی. توی ماشین بودیم که تام خاند تایم ایز نات الون ویت یو. استر دم رایت این د فیس بیب، اند گیو ایت عه گو. خشم و هیاهو؟ سینما. شونه هات تو کت مشکی. زنگ تفریح تو کلاس موندنا. اولین بوسه ها. اولین دردها. درد اومد. شاید بهتره خفه شم حنا. شاید بهتره برم. 

It just makes us humans. Or not. I dunno. Who does

همه چیز جادویی است. بستگی دارد به چی بگویید جادویی. بستگی دارد با من چقدر موافق باشید. مثلن سرزمین عجایب جادویی بود برای آلیس. خوشایند بود؟ بهشت بود؟ مطمئن بود؟ نه. جادویی بود؟ بله. باید بدانید که جادویی رویایی نیست. باید بدانید جادویی با رویایی فرق دارد. انگار جادو بنفش باشد و رویا، قرمز. سیاهی آبی باشد. من حافظه باشم، تو چشم باشی، تو ماشه هم باشی. تو ماشه باشی، من بکشمت. من اسنایپر. بکُشمت. توی خونت غلت بزنم. آی لاو یو اند آی فاکین کیل یو. توی ون سبز رنگیم. غبار توی هوا. مزرعه. صبح سگی سگی. آبان. گربه تو تاریک و روشن شفق. ایلوژنز اند دریمز. ایلوژن. هلوسینیتینگ. ام آی؟ ور ور یو ون آی واز کرایینگ؟ ور ور یو؟ بخند که من عاشق خنده هاتم. عاشق صدات. کجا بودم؟ هرجا بودم غلط کردم پیش تو نبودم. تو کجایی؟ هوا را از من بگیر، منو از تو نه.

Monday 13 May 2019

اون شب عزیز بیمارستان بود و من پیشش بودم؛ مدام از تو اتاقش می‌رفتم تو لابی و از لابی به حیاط پشتی که نصفه شبی توش پرنده پر نمی‌زد و تاریک و ترسناک بود و باز دوباره لابی و اتاق و لابی و پاکت شیر یه نفره و حیاط پشتی و سیگار. ساعت یه ربع به سه تو اومدی و در ماشینو که برام باز کردی دیدم پیرهن طوسی پوشیدی با شلوار کرمی، دیگه هیچوقت اون شلوار کرمیه رو ندیدم توو پات، چقدر بهت میومد وقتی جلوم وایستاده بودی و درو برام باز می‌کردی. نشستیم تو ماشین، گفتی ببینمت، برگشتم سمتت، گفتی چقد خوشگل شدی. گفتم بیمارستان بهم ساخته. خندیدی. راجب بابات حرف زدی. حرف زدیم. همه جا تاریک و خلوت. دستت روی پای چپم بود. سه بار رفتیم و برگشتیم و از جلوی در بیمارستان رد شدیم.

امشب ساعت یه ربع به سه پشت و رو دراز کشیده بودم و انگشتای خانومه روی کمرم بالا و پایین می‌رفتن و بوی روغن زیتون می‌اومد و من چشمامو باز کرده بودم و از سوراخ میز ماساژ یه نور یاسی می‌دیدم و به اون شب فکر می‌کردم.

تولدت مبارک.

Thursday 9 May 2019

Stares into space like a dead china doll.

اما گل خورشید، رو شاخه‌های بید، دلش می‌گیره

وقتی که من بمیرم، قطعن آخرین تصاویر تو ذهنم به صورت لحظه پلی می‌شن. به گذشته که فک می‌کنم، یه سری لحظه میان تو ذهنم. هم‌چنین به آینده. لحظه‌ها. راجع به لحظه‌ها زیاد گفته م. به رویا، به اون روانشناس اگزیستانسیالیسته، به آقای عزیزی. آره. ایتس ال ابوت مومنتس. لحظه هایی که توشون همه چیز متوقفه مگه موسیقی توی پس زمینه و حرکت خورشید. اون لحظه ای که یه گروه متشکل از یه ویولنیست و یه گیتاریست و یه نوازنده دیگه که اسم سازشو نمی‌دونم یه چیزی می‌زدن که بخای نخای متوقفت می‌کرد که وایسی گوش بدی و من وایسادم و گوش دادم و بهش تکست دادم که کاش دیگه اینجوری آدما رو ترک نکنه. اون لحظه ای که در آسانسور باز شد و توو طبقه اشتباهی بودیم. اون لحظه‌ که دستمو برای یه غریبه کنار قطار دراز کردم که از روی زمین بلند شه و اون لحظه که دیدم تو قطار صندلی کناریشو برام نگه داشته. اون لحظه که زیر لوسترای خیابون مظفر یه بچه گربه از تو دستم غذا می‌خورد. اون لحظه امنی که بعد از پایان می‌خوندم و سرم رو شونه ش بود. اون لحظه که گفت «اصن فهمیدی عینکمو عوض کردم؟» و من نفهمیده بودم. اون لحظه که همه باهم گل یخ‌و می‌خوندیم و چراغا خاموش بودن. اون لحظه که سرمو تکیه داده بودم به پشتی صندلی و صدای دستگاه اسپرسوساز میومد و داشت سیگار دود می‌کرد و من وسط حرف زدن متوقف شدم و دیدم داره غروب می‌شه. تو همه لحظه‌های فوق العاده، همیشه داره غروب می‌شه. اون لحظه که وسط بلوار، بعد هزار بار پلی شدن سوپرگرل طاقتم طاق شد و چشامو رو هم گذاشتم و پامو رو ترمز، و به زمین و زمان لعنت فرستادم.  بیکاز سوپرگرلز دو کرای.

منم چیزای زیادی دیده م که نباید می‌دیدم. مث اون خانومه که جلوی نونوایی وایستاده بود و دیدنش باعث شد من از همون جا تا خونه گریه کنم. مث وقتی کتابو پرت کردی تو باغچه کنار پیاده‌رو و با عجله رفتی. صورت سارا وقتی بچه‌ها از تو تراس اومدن بیرون. اون دختره که روبه‌روی در پشتی مدرسه تصادف کرد. نگاه ترسیده ت که پایین پله‌ها منتظرم وایستاده بودی. بابا که تو هوای هنوز روشن نشده سحر می‌دویید دنبال اتوبوس. اشک تو چشمای بابا. اشک تو چشمات. 

کاش هنوز باور داشتم راه نجاتی هست.

Any idea how much I detest you?

Plenty.

Friday 26 April 2019

Like a wildfire burning up inside my lungs

وارد تونل که شدیم Jenn Champion داشت می‌خوند you're gone and I want you back، چشام که داشتن می‌رفتن رو هم‌ و مانعشون نشدم و چراغا فولو شدن، زرد و قرمز، زرد، زرد و قرمز. Loose my breath, calling out your name. نفسم بالا نمیومد. قرمز و زرد. رو مبل سبزه ولو شده بودیم لیوانا تو دست، Home sweet home گوش می‌دادیم، که هر آدم باشرافتی می‌دونه حداقل کاری که می‌تونه بکنه اینه که با لیوان تو دستش Home sweet home گوش کنه. ترجیحاً حلقه زده دور پیانیستی که داره می‌نوازه، با هم‌خونی همه حضار. 
بعد، Stairway to Heaven. شروع که کرد به خوندن تو شروع شدی. غروب تو سربالایی با آخرین زور خورشید تو چشامون، سرمو اوردم جلو آدامسامونو عوض کنیم. چونه تو گرفتم تو دست چپم، نبوسیدی‌م. غروب بود و لبام روبروت. شب شد، رو پرتگاه و شب و چراغا و خونه ها و ستاره ها.  چونه تو گرفتم تو دست چپم، بوسیدمت. نفسم بالا نمیاد. زرد و قرمز، قرمز، قرمز، بنفش