Friday 28 July 2017

And I love you in all possible ways.

نشسته بودم روی صندلیِ اون گوشه‌ی گوشه، کایت رانرِ تموم شده جلوم بود و پابلو داشت هنوز می‌کشید و رنگ می‌زد روی دیوار پشت سرم؛ که دفترچه‌ی راه‌راهمو برداشتم و شروع کردم نوشتن. احتمالن گفته بودی که دلت برام تنگ شده و دلم برات تنگ شده بود. نمی‌خاستم به خودت بگم هنوز، که می‌ترسم. که می‌ترسم و انتخابی جز ترسیدن ندارم. نوشتم که "درد داره." می‌دونی؟ من تا حالا انقدر خودم نبوده‌م. یادته گفته بودم شرایطی که قبلن توشون نبوده‌م منو به وحشت می‌ندازن؟ خب، اینم منو به وحشت می‌ندازه. ولی یه طور "دیگه آب سرم گذشته" ای جلوشو نمی‌گیرم. جلوی این همه خودم بودنو، که خطرناکه. هم آب از سرم گذشته، هم به طرز احمقانه ای یه جرئت درونی ازم می‌خاد وایستم ببینم تهش چی می‌شه این مقدار از بروز دادن خودِ خودم.

می‌ترسم، همون‌طوری که می‌ترسیدم حرفایی رو بزنی، که زدی. با ترسام کنار میام. هی عادی می‌شن و میام بیرون ازشون و پشت سرمو نگاه می‌کنم و می‌زنم رو شونه‌ی خودم که پسر، از اینم زنده اومدیم بیرون. کی فکرشو می کرد؟ نه که خوشحال کننده باشه این عادی شدنا، نه؛ که غم‌انگیزه اصلن. باید می‌ذاشتم ترسا همون‌طوری وحشتناک و غیرقابل دست زدن می‌موندن برام همیشه. راحت‌تر بود اون‌طوری. ولی خب چی‌کار کنیم. همه‌چی می‌ره که عادی بشه. دتس لایف.  



پی نوشت: نه تنها غم‌انگیز، که جالبه.. نه فقط زنده بیرون اومدن ازشون؛ این‌که می‌بینی تو یه میلیون سال هم فک نمی‌کردی بتونی انقدر نترس و دیووانه‌وار عمل کنی. حتا انقدر جالب، که زندگی پیشینت خسته‌کننده و غیرقابل هضم به نظرت میاد وقتی انقدر رفته باشی تو دل ترسات. 

Thursday 20 July 2017

Step outside 'cause summertime's in bloom

لوکیشن: اسپات شهری مورد علاقه.
 امیر داشت برای سهراب شاهنامه می‌خوند، دستام از اضطراب عرق کرده بودن و توی گوشم: وارونه ست، این بار وارونه ست.
که سرمو آوردم بالا و دیدم که خدایا، غروبه.

بعد نشستم به تماشاش. که در این جهان چیزی قشنگ‌تر از تماشای غروب هست؟
خود غروب شاید.

چراغای نارنجی و قرمز، شبی که می‌اومد تا منو غرق کنه و گم کنه تو سایه‌ها و تاریکی خاستنیش.

لوکیشن: روبه‌روی چشمات. میگفتی انتظار این ده دقیقه آخرش چه‌قدر سخته!
من چه‌قدر منتظرت بودم؟

انتظار همه ش سخته، آقای عزیز.

Wednesday 12 July 2017

Oh Ian, the words the words
Valiant moments
Sewed from the old hope
The life the life.

Friday 7 July 2017

And I'm digging down holes without you

ینی خب، می‌گم چی مسخره‌تر از این که ساعت سه و هیوده دقیقه‌ی صبح من وایستادم به دست‌خطت نگاه می‌کنم و صورتمو بهش نزدیک می‌کنم و لمسش می‌‌کنم و فک می‌کنم که این تنها چیزیه که به صورت قابل لمس و خارج از ذهن ازت دارم.

چی رقت‌انگیزتر از این، آقای عزیز؟

Thursday 6 July 2017

Why do fireflies have to die so soon?

کتابا و فیلما و داستانا باید جوری باشن که وقتی یه شخصیت توشون می میره یا داستانو ترک میکنه، آرزو کنی کاش نمی‌مرد. کاش نمَیره. کاش زنده مونده باشه. کاش برگرده. اگه نمی‌مرد زندگی چه‌قدر بهتر می‌شد. انگار نه انگار که اون شخصیت فقط توی ذهن نویسنده و توِ مخاطب از بین رفته. انقدر که مدام مجبور باشی به خودت نهیب بزنی که این قصه ست، فیلمه، کسی واقعن نمُرده.


توی Grave of the Fireflies یه صحنه هست که مادرِ ستسوکو و سیتا به شدت آسیب دیده؛ جوری که سیتا به ستسوکو نمی‌گه مادرشون کجاست و ستسوکو می‌خاد هر طور شده مادرشو ببینه و وایمیسته به اشک ریختن. سیتا اول یه کم می‌شینه رو زمین، بعد می‌ره خودشو از یه میله آویزون می‌کنه و می‌چرخه و معلق می‌زنه که ستسوکو ببیندش و بخنده. بعد این آهنگ شروع می‌کنه به پخش شدن. یه پسر نوجوون که چند دقیقه پیش فهمیده مادرش توی بمبارون سوخته و تقریبن چیزی ازش نمونده، خاهر کوچیکش که اینا رو نمی‌دونه و گریه می‌کنه، همون پسر که برای گریه نکردن خاهرش معلق می‌زنه و به مادرِ سوخته‌ی رو به موتش فک می کنه، و اون آهنگ لعنتی.