نشسته بودم روی صندلیِ اون گوشهی گوشه، کایت رانرِ تموم شده
جلوم بود و پابلو داشت هنوز میکشید و رنگ میزد روی دیوار پشت سرم؛ که دفترچهی
راهراهمو برداشتم و شروع کردم نوشتن. احتمالن گفته بودی که دلت برام تنگ شده و
دلم برات تنگ شده بود. نمیخاستم به خودت بگم هنوز، که میترسم. که میترسم و
انتخابی جز ترسیدن ندارم. نوشتم که "درد داره." میدونی؟ من تا
حالا انقدر خودم نبودهم. یادته گفته بودم شرایطی که قبلن توشون نبودهم منو به
وحشت میندازن؟ خب، اینم منو به وحشت میندازه. ولی یه طور "دیگه آب سرم
گذشته" ای جلوشو نمیگیرم. جلوی این همه خودم بودنو، که خطرناکه. هم آب از
سرم گذشته، هم به طرز احمقانه ای یه جرئت درونی ازم میخاد وایستم ببینم تهش چی میشه
این مقدار از بروز دادن خودِ خودم.
میترسم، همونطوری که میترسیدم حرفایی رو بزنی، که زدی. با ترسام کنار میام. هی عادی میشن و میام بیرون ازشون و پشت سرمو نگاه میکنم و میزنم رو شونهی خودم که پسر، از اینم زنده اومدیم بیرون. کی فکرشو می کرد؟ نه که خوشحال کننده باشه این عادی شدنا، نه؛ که غمانگیزه اصلن. باید میذاشتم ترسا همونطوری وحشتناک و غیرقابل دست زدن میموندن برام همیشه. راحتتر بود اونطوری. ولی خب چیکار کنیم. همهچی میره که عادی بشه. دتس لایف.
پی نوشت: نه تنها غمانگیز، که جالبه.. نه فقط زنده بیرون اومدن ازشون؛ اینکه میبینی تو یه میلیون سال هم فک نمیکردی بتونی انقدر نترس و دیووانهوار عمل کنی. حتا انقدر جالب، که زندگی پیشینت خستهکننده و غیرقابل هضم به نظرت میاد وقتی انقدر رفته باشی تو دل ترسات.