Friday 29 December 2017

بیست‌ساله‌گی‌ها

مث شب یلدا که موقع فال حافظ گرفتن از جمع جدا شدم که کسی برام فال نگیره. چون نمی‌خام کسی آینده مو بهم بگه. نمی‌خام 
بدونم چی می‌شه. مث اون دفعه ای که اول همه جمله هامون "یادته" می‌ذاشتیم انگار که از اون اتفاقا ده سال گذشته. مث وقتی که بهت گفتم آخه من سایکو مث تو از کجا بیارم دیگه؟ و خندیدی. خندیدی. مث وقتی که با دست یه قاب مستطیلی فرضی دورم کشیدی و گفتی دیگه این ‌منظره رو نمی‌بینم. مث وقتایی که بی‌هوا عکس می‌گیری؛ از من، از چراغای ماشین، از لیوان کاپوچینوهامون. مث "دیزنی" گفتنت. مث نقاشیایی که ازم می‌کشی. مث یادداشتی که تو صفحه اول دفترت برات نوشتم.
نمی‌خام بدونم بعدِ اینا چی می‌شه.‌

Friday 17 November 2017

And you smile when you dive in, like you're never coming back.

آقای عزیز،
شاید اینو به اندازه کافی نگفته بودم، که باعث شد وقتی درِ تراس رو محض بیرون رفتن دود سیگارم باز گذاشته بودم، توی یه عصر به اندازه کافی پاییزی و سرد، اون ساعت از روز که اتاقمو به یه جسم خابالوی بنفش تبدیل می کنه، وقتی سرما باعث شده بود که کاپشن و اسلیپرای پشمی‌مو بپوشم و صدای جیمز بلانت بپیچه تو گوشم که Love love love me, love me better ، بهت بگم که خوشحالم از داشتنت، هرچند موقتی. و منتظر بشم که منو کاپ کیک کاراملی‌ت صدا کنی.
شاید به اندازه کافی داشتنت بهم حالی نشده بود، که وقتی رفتی خرید کنی همه آهنگایی که تو نبودنت گوش دادم و برچسب نداشتنت خورد روشون رو، گذاشتم توی ترتیب پلی‌لیست، که بیای و کنارت همونا رو گوش بدم و دوباره یادم بیاد که هستی. که بودنت حداقل از عادی‌ترین اتفاقات زندگیم نبوده. 
شاید فک می کردم نبودن دوباره‎ت قراره مثل بودنت برام غیرقابل هضم باشه؛ ولی ببین چه موجود منطقی و بالغی ساختی ازم. هنوزم معلوم نیست، غصه‌ی وقتایی که کنار هم نگذروندیم و همه کارایی که می‌شد توشون کرد، غصه‌ی نبودنت، آقای عزیز، ممکنه منو برگردونه به همون حنایی که همیشه بوده م، و نابودم کنه. ولی من تهِ این راهو یه بار دیده م. شاید طولانی، ولی می‌شه زنده ازش بیرون اومد.

Who cares, who cares what the future brings? Black road long and I drove and drove..

Wednesday 13 September 2017

Just as long as someone's there to break your fall

پاییز میاد و مث همه پاییزای سابق، –تا جایی که یادم میاد- نانوشته. آبستن اتفاقات. دارای پتانسیل ویرانگری- نارنیا به قول ارغ. بعد از تابستونی که هنوز مطمئن نیستم کدوم اسمو باید براش بذارم. تابستون طولانی‌ای که کافی نبود هنوز. لحظه‌هایی که من از پسِ خلق دوباره شون با نوشتن برنمیام. تابستونی سراسر Longer shadows, shorter days. سامرلاوها، گرمایی که خونشو از بدن ما تخلیه کرد، بوسه‌های جوان و بی‌رحمانه.

ببوسمت و بگی «چشماتو نبند، چشماتو که می‌بندی انگار زندگیم متوقف می‌شه». می‌گفتم بدون تو راه افتاده‌م به چاله کندن، این‌ور و اون‌ور. اومدی یکی یکیِ چاله هامو نگاه کردی، وایستادی بالای سرشون و خودتو پرت کردی تو چند تاییشون. منتظر بمونم بخندی، بگی «دارم رانندگی می کنم عزیزم». منتظر می‌مونم بخندی.. پارک کنی کنار جدول که نگاهم کنی. طاقباز تو تاریکی کنار آتیش به صفحه ربه‌کا زل بزنم، بگی«You are adorable» و عکس بگیری ازم. دستاتو بگیرم و خودمو پرت کنم عقب، بگی «Don’t play crazy». کنارت باشم و بگم چه جوری فردا دلم تنگ نشه واسه الان؟ کنارت بودم و دلم تنگ می‌شد برات.

پاییز میاد و هنوز نیومده، آقای عزیز؛ نمی دونید که من چه‌قدر از رفتنش می‌ترسم.

Friday 28 July 2017

And I love you in all possible ways.

نشسته بودم روی صندلیِ اون گوشه‌ی گوشه، کایت رانرِ تموم شده جلوم بود و پابلو داشت هنوز می‌کشید و رنگ می‌زد روی دیوار پشت سرم؛ که دفترچه‌ی راه‌راهمو برداشتم و شروع کردم نوشتن. احتمالن گفته بودی که دلت برام تنگ شده و دلم برات تنگ شده بود. نمی‌خاستم به خودت بگم هنوز، که می‌ترسم. که می‌ترسم و انتخابی جز ترسیدن ندارم. نوشتم که "درد داره." می‌دونی؟ من تا حالا انقدر خودم نبوده‌م. یادته گفته بودم شرایطی که قبلن توشون نبوده‌م منو به وحشت می‌ندازن؟ خب، اینم منو به وحشت می‌ندازه. ولی یه طور "دیگه آب سرم گذشته" ای جلوشو نمی‌گیرم. جلوی این همه خودم بودنو، که خطرناکه. هم آب از سرم گذشته، هم به طرز احمقانه ای یه جرئت درونی ازم می‌خاد وایستم ببینم تهش چی می‌شه این مقدار از بروز دادن خودِ خودم.

می‌ترسم، همون‌طوری که می‌ترسیدم حرفایی رو بزنی، که زدی. با ترسام کنار میام. هی عادی می‌شن و میام بیرون ازشون و پشت سرمو نگاه می‌کنم و می‌زنم رو شونه‌ی خودم که پسر، از اینم زنده اومدیم بیرون. کی فکرشو می کرد؟ نه که خوشحال کننده باشه این عادی شدنا، نه؛ که غم‌انگیزه اصلن. باید می‌ذاشتم ترسا همون‌طوری وحشتناک و غیرقابل دست زدن می‌موندن برام همیشه. راحت‌تر بود اون‌طوری. ولی خب چی‌کار کنیم. همه‌چی می‌ره که عادی بشه. دتس لایف.  



پی نوشت: نه تنها غم‌انگیز، که جالبه.. نه فقط زنده بیرون اومدن ازشون؛ این‌که می‌بینی تو یه میلیون سال هم فک نمی‌کردی بتونی انقدر نترس و دیووانه‌وار عمل کنی. حتا انقدر جالب، که زندگی پیشینت خسته‌کننده و غیرقابل هضم به نظرت میاد وقتی انقدر رفته باشی تو دل ترسات. 

Thursday 20 July 2017

Step outside 'cause summertime's in bloom

لوکیشن: اسپات شهری مورد علاقه.
 امیر داشت برای سهراب شاهنامه می‌خوند، دستام از اضطراب عرق کرده بودن و توی گوشم: وارونه ست، این بار وارونه ست.
که سرمو آوردم بالا و دیدم که خدایا، غروبه.

بعد نشستم به تماشاش. که در این جهان چیزی قشنگ‌تر از تماشای غروب هست؟
خود غروب شاید.

چراغای نارنجی و قرمز، شبی که می‌اومد تا منو غرق کنه و گم کنه تو سایه‌ها و تاریکی خاستنیش.

لوکیشن: روبه‌روی چشمات. میگفتی انتظار این ده دقیقه آخرش چه‌قدر سخته!
من چه‌قدر منتظرت بودم؟

انتظار همه ش سخته، آقای عزیز.

Wednesday 12 July 2017

Oh Ian, the words the words
Valiant moments
Sewed from the old hope
The life the life.

Friday 7 July 2017

And I'm digging down holes without you

ینی خب، می‌گم چی مسخره‌تر از این که ساعت سه و هیوده دقیقه‌ی صبح من وایستادم به دست‌خطت نگاه می‌کنم و صورتمو بهش نزدیک می‌کنم و لمسش می‌‌کنم و فک می‌کنم که این تنها چیزیه که به صورت قابل لمس و خارج از ذهن ازت دارم.

چی رقت‌انگیزتر از این، آقای عزیز؟

Thursday 6 July 2017

Why do fireflies have to die so soon?

کتابا و فیلما و داستانا باید جوری باشن که وقتی یه شخصیت توشون می میره یا داستانو ترک میکنه، آرزو کنی کاش نمی‌مرد. کاش نمَیره. کاش زنده مونده باشه. کاش برگرده. اگه نمی‌مرد زندگی چه‌قدر بهتر می‌شد. انگار نه انگار که اون شخصیت فقط توی ذهن نویسنده و توِ مخاطب از بین رفته. انقدر که مدام مجبور باشی به خودت نهیب بزنی که این قصه ست، فیلمه، کسی واقعن نمُرده.


توی Grave of the Fireflies یه صحنه هست که مادرِ ستسوکو و سیتا به شدت آسیب دیده؛ جوری که سیتا به ستسوکو نمی‌گه مادرشون کجاست و ستسوکو می‌خاد هر طور شده مادرشو ببینه و وایمیسته به اشک ریختن. سیتا اول یه کم می‌شینه رو زمین، بعد می‌ره خودشو از یه میله آویزون می‌کنه و می‌چرخه و معلق می‌زنه که ستسوکو ببیندش و بخنده. بعد این آهنگ شروع می‌کنه به پخش شدن. یه پسر نوجوون که چند دقیقه پیش فهمیده مادرش توی بمبارون سوخته و تقریبن چیزی ازش نمونده، خاهر کوچیکش که اینا رو نمی‌دونه و گریه می‌کنه، همون پسر که برای گریه نکردن خاهرش معلق می‌زنه و به مادرِ سوخته‌ی رو به موتش فک می کنه، و اون آهنگ لعنتی.


Friday 30 June 2017

You make my dreams come true

گفت:"یه نگاهی به خودت بکن؛" و یهو همه چی فرو ریخت تو دلم.

Saturday 24 June 2017

Summore

یه بهار بی تو.

سرمو از شیشه بردم بیرون دیدم یه دنیااا ستاره محاصره‌مون کردن. سیتی آو استارز در به‌ترین شکل. زلف بر باد می‌دادم با باد اولین شب تابستونی و آقای رزنتال از این‌ور می‌خوند   “It all comes and goes..”ماشینو نگه داشتیم، چراغا رو خاموش کردیم که روشنایی یه کهکشان ستاره بالای سرمون کافی بود تا ابد. گوش دادیم به سکوت اولین شب تابستونی کنار صدای آقای رزنتال و آرامش کوه.

.

سَم‌ّو می‌کشیدم تو بدنم و فک می کردم که گذشته بهار مسمومیت‌ها. غافل از مسمومیت‌های یه کم بیشتر. شایدم قراره شروع هر فصل با مسمومیت همراه باشه. ایجاد شدی توی تنم، مثل یه بحران؛ بحران شدم از بوسه‌ی ایجاد شونده. گردنمو بوسید و از همون جا کبود و مسموم شدم. باز نمی‌دونم چرا حس "پایان" رخنه کرده بود تو وجودم.

.


یه بهار بی تو، و ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ایم. 

Friday 9 June 2017

به عاشق بودنت، به شعرهای نوزده ساله‌گی، به دیوانه‌گی‌های کوچکی که این بار شکست نخواهند خورد.

یهو دیدم نوزده رسمن رفته و علارغم احساس متفاوتی که این روزای اخیر داشته‌م، باز مثل هر سال ترسیدم. همون جا بود که فهمیدم این چیه، همه‌ی این ناراحتیِ روزِ تولدِ هر سال من به خاطر غم بزرگ/پیر شدن نیست. همه ش –حداقل بیش‌ترش، اگه یه مقداریش رو هم غم پیر شدن در نظر بگیریم- به خاطر همون مسئله‌ی تنفر از خداحافظی‌ها و پایان‌هاست. همه ش همون دل‌تنگیِ تموم نشدنی برای همه‌ی چیزای خوب و بد و کوچیک و بزرگه. نمی دونم کِی، کی گذاشته رفته که منو انقدر ترسونده از رفتنا و تموم شدنا و دل‌تنگم کرده انقدر. ولی بلاخره بعد سال‌ها دلیل طفره رفتن از بزرگ شدن و چسبیدن به همون عدد سابق، برام روشن شد، و این اولین دستاورد دهه‌ی سوم زندگیمه. دلم الردی تنگه واسه همه ش. همه‌ی نوزده سالگیِ مقدس. واسه عددش. واسه شروع‌ غم‌انگیزش، شبای طولانی‌ش، غروبای خوشرنگش، موسیقی‌هاش، برای همه‌ی آدما/چیزها/تجربه‌های جدیدش، برای جوان و بی‌رحم بودن.. حنای نوزده ساله رو دوست داشتم؛ نوزده ساله‌گی کامل بود و کامل شدنش رو هم دوست داشتم. سو ماچ فور مای هپی اندینگ.

Thursday 8 June 2017

با هرچه گندم، جوان و بی رحم، بیست ساله، میان دو گوشواره، ایستاده‌ام

صدای عود و تمپو هنوز تو سرم بود، دود تو ریه‌هام، موهای فر به‌هم‌ریخته روی شقیقه‌هام. جعبه‌ی کیک نصفه کنارم روی صندلی عقب دیویست و شیش بادمجونی. یازده و پنجاه و هفت دقیقه. سه رخ‌های به عقب برگشته. "داریم می‌ریم تو تولدت!" ترافیک و چراغا، الکس هوانگ می خوند که Growing old, feels like you’re giving up your soul و من فک می کردم به اومدن روزایی که فکرشونو نمی کرده‌م. اشک میومد که بریزه و لبخند می‌زدم که نه، این اشکا دیگه واسه تو نیست؛ واسه توی "آرزوی قبل شمع فوت کردنم". صفر و صفر. "تولدت مبارک!" سه رخ‌ها و چشمای تو آیینه. I’d rather give it freely, to the ones that I call home.

Monday 29 May 2017

می‌ترسم از این حیف شدن. حیف اگر تو،
حتا به منِ پاره شده، چشم ندوزی.

Sunday 21 May 2017

گفتی "زیبایی."،"و ظریف." بهم نگو زیبا. برام مهم نیست.

شاید اونقدر لحظه‌ی به‌خصوصی بوده که نباید قاطی بقیه لحظات یادم می‌اومدش. که نور آفتاب از بین آجرای مشبک می‌اومد تو و تیکه تیکه می‌افتاد روی فرش زیر شمسه‌ی چوبی سقف، فضا سرتاسر خالی؛ زیر همون شمسه وایستادم به نماز و لابه‌لای اشک‌هام، از خدا نخاستمت.  

Friday 12 May 2017

I walked away, love, I was all yours


ماه می‌ره پشت ابر، ماه میاد بیرون از  پشت ابر. قبلنم همین بود. شاید پشت ابرا نمی‌رفت، ولی می‌رفت و میومد. پشت ساختمونا، پشت درختا، پشت چشمای بسته. فرقش چی بود؟ قبلن یه روزنه‌ی شفافی از امید و خوشیِ ناشی از ندونستن کنارش بود؛ الان، نه که نباشه، گرد و خاک نشسته روش ولی. کدر شده و، خوشی؟ نه. "خونه با ماه آمیخت، گریه پوسید." لب‌خند می‌زنم، به سقفای پارچه‌ای نگاه می‌کنم و تصمیم می‌گیرم دیگه هیچ کاری نکنم. برای بار هزارم شاید. کاری ام کرده‌م که کاری نکردن تصمیم گرفتن لازم داشته باشه؟ نه. ولی باز تصمیم می‌گیرم کاری نکنم و ولش کنم به امون خدا. کاری بوده که می‌تونستم بکنم و نکرده‌م؟ نه. می‌دونی، یه سری کلمه‌ها هستن تا وقتی به شکل خودشون درنیای، معنی‌شونو خوب درک نمی‌کنی. "خالیِ بی‌پایان صورت تازه‌ی توست." خاب خالیِ بی‌پایان صورتتو می‌بینم. لب‌خندم محو می‌شه. قبلن یه روزنه‌ی شفافی از امید و خوشیِ ناشی از ندونستن کنارش بود؛ الان، نه که نباشه، ولی کاش نبود.

Tuesday 9 May 2017

Daylight is gone, I'm coming home

گفتم "هیچ‌وقت نداشتمت و بارها از دست دادمت". بعد صورت خودمو دیدم تو شیشه‌ی پنجره، که اشک بود تو چشماش باز. گفت "آخه چه‌طور شد که تو این‌جوری شدی حنا؟" گفت "چرا نمی‌خای ولش کنی؟" اگه ولش می‌کردم قسمتایی از خودمم همراهش ول می‌شدن. گفت "این وحشت‌و، این گریزناپذیری رو تحمل کن"؛ گریزناپذیری واژه‌ی موردعلاقه ش بود چون. انگلیسی‌ش، inevitability. اون شب که پاییز بود و تصمیم داشتیم بریم کویر، پشت چراغ قرمز بهم گفت. نگاه کردم دیدم صورتم خیسه. دیدم زل زده‌ن بهم. گفت "خراب شدی حنا، آب از چشمات نشت می‌کنه". پا شدم رفتم دم پنجره هوای اردی‌بهشت خشک کنه صورتمو. نفس کشیدم انگار که بعد از سه ساعت از زیر آب بیرون اومده باشم. همه داشتن زندگی می‌کردن تو ساختمونای روبه‌رو. چراغای روشن، دخترای تلفن به دست، بوی غذا و صدای همهمه. گفتم کاش انقدر بی‌رحمانه و قاطعانه ناممکن نبود. گفت "مخاطبای حرفای عاشقانه و شاعرانه هیچ‌وقت اون حرفا رو نمی‌شنون"، گفتم قبلنم همین بودا، همه چی همین بود، فقط کم‌تر بی‌رحمانه. چرا؟ بعد خودمو دیدم خم شده روی صندلی، تاریک بود، همه خاب بودن. پرده‌ها رو کشیده بودن، اون طرفِ پرده‌ها خورشید داشت غروب می‌کرد. این طرفِ پرده‌ها من خم شده بودم و دوباره می‌دیدمت که می‌ری. فک می‌کردم که یه روز میاد که دیگه از این بیابونا نمی‌گذرم. فک می‌کردم به بنفشه‌های تو چشمات، و به شعله‌های اطرافت؛ و اون طرفِ پرده‌ها خورشید غروب می‌کرد و شب می‌شد.

Monday 17 April 2017

I tell myself that I was waiting for a sign, then he appeared

سلکشن 2014-1973 کویینی که برای تولدت گرفته‌م روی میز بود. یهو نگاهم بهش افتاد و یاد سلکشن مک‌کارتنی خودم افتادم که، چند وقت دیگه میشه یه سال، که گرفته‌م‌ش و هنوز موفق نشده‌م گوش کنم آهنگاشو. یادِ My Valentine افتادم که بعد از این همه سال، هنوز منو یاد پشت بوم ساختمونی میندازه که وقتی چاهارده سالم بود توی پله‌های اضطراریش گوشش داده بودمش. یادم اومد که یه کم قبل گفته بودم همه‌ی چیزی که می‌خام، اطمینانیه که توی صدای پاول موقع خوندن know that someday soon the sun is gonna shine, and she'll be there, this love of mine هست. همه‌ی چیزی که می‌خاستم همون بود، و نداشتمش. و ندارمش. 
پا شدم بگردم دنبالش، رایان گاسلینگ از این ور می‌خوند “City of stars, are you shining just for me?” رفتم سراغ طبقه بالای شلف، که شاید بین به‌ترین موسیقی‌های کلاسیک جهان –که بای د وی اونو هم هیچ‌وقت گوش نداده‌م- و Revit 2015 پیداش کنم. رایان گاسلینگ می‌خوند Is this the start of something wonderful?”که دستم خورد به میله‌ی دایره‌ی شانس روی شلف، و گوی مغناطیسیش رفت چسبید روی YES.

قبل از اون شب، که روی پله های سرد منتهی به پشت بوم نشسته بودم و تنها شبی بود که فک می‌کردم داره اتفاق می افته، زمانی بود که داشتم به پرده ی قرمز پنجره ی کلاس 115 نگاه می‌کردم، که پشتش آسمون، آبی بود و درختا هف-نیکد، و هفِ دیگه شون هم مزین به برگای قهوه‌ای جا مونده از پاییز، و صدای رایان گاسلینگ خیلی جدی تو سرم تکرار می‌شد که “Is this the start of something wonderful and new? Or one more dream that I cannot make true?” می‌پرسید و می‌پرسید و جوابی نداشتم و جوابی نداشتم براش. آخرشم به همین بودنت توی ذهنم قانع شدم؛ هرچند فکر کردن بهت هم جرئت می‌خاست، نمی‌تونستم از سرم بیرونت کنم. و، -رودربایستی که نداریم- نمی‌خاستم از سرم بیرونت کنم. گمون نکنم هیچ‌وقت بخام.


رفتم روی تراس، توی آسمون شب پیِ ستاره گشتم و موفق شدم؛ از City of Stars ِ پیرامونم تشکر کردم و برگشتم توی اتاق. 

Saturday 8 April 2017

قدر تو نداند آن، کز زجر تو بگریزد

می‌خوندم "ور تیر بلا بارد، دیوانه نپرهیزد". تکیه داده بودم به تخت سید، فاطمه سه‌تار گرفته‌بود دستش، می‌خوندم و هر بیت که جلو می‌رفتم یکی از بینمون می‌گفت:"منو می‌گه ها". برام می‌خوند "ای که با سلسله‌ی زلف دراز آمده‌ای، فرصتت باد که دیوانه‌نواز آمده‌ای". می‌گفت:"تو باید کانه حمار بدویی دنبالش، باید فدا بشی". می‌گفتی خودآزارانه عشق می‌ورزی. یادته زخمامو؟ عفونت و رنگ. "And if we shield ourselves, then we won't have to fear.. fear the arrows". چون آخرش بود اون‌جا. چند بار آخرش بوده و هنوز تموم نشده؟ چون سپر نداشتم وقتی تیر می‌بارید. داشتم شاید، نمی‌خاستمش. چون ور تیر بلا بارد، دیوانه نپرهیزد. حالا باز بیا بگو دیوونه نبوده‌م.

Saturday 25 March 2017

We should totally buy a bar

- ما اگه پرستار می‌شدیم او‌ن‌جوری نبودیم
- ما باید می‌رفتیم پرستار می‌شدیم
- ما حالا که مهندس می‌شیم تبعیض نژادی نمی‌کنیم
- ما گح می‌خوریم تبعیض نژادی کنیم
- ما دیگه می‌ریم بخابیم. هوم؟
- آره می‌خابیم. بدون تبعیض نژادی


Wednesday 22 March 2017

I'm still inside you, your supernova intravenous

‌از پله‌ها می‌رم بالا. شایدم میام پایین. نمی‌بینم جلومو، تلوتلو می‌خورم. خیره شده‌م به چیزی که نمی‌بینمش. ازم می‌پرسه خوبی؟ دهنم باز نمی‌شه. سر تکون می‌دم که آره. موهات بلند شدن. دستمو می‌برم لای موهاش.. دستشو از زیر لباسم می‌ذاره روی قلبم. دستشو از زیر لباسم می‌بره رو سینه‌م.. دستشو پس می‌زنم. از پله‌ها میام پایین. باد می‌خوره به قوزکای لخت پاهام. پشت سرمو نگا می‌کنم می‌بینم داره می‌ره. دستشو میاره یقه‌ی بارونیمو مرتب کنه. خیره شدی به گردنبند سفیدم. خیره شده‌م به لبات. یکی اون پایین از خوش‌حالی جیغ می‌زنه. نمی‌بینمت. بابا بلند بلند مثنوی می‌خونه. هفت دیقه و سی و نه ثانیه. هفت دیقه و چهل ثانیه. هفت دیقه و چهل و یک ثانیه. می‌خندی. می‌خندی می‌میرم برات. همین‌جوری که می‌میرم دلم تنگ می‌شه واسه خنده‌ت. صدات نزدیک‌تر می‌شه، بالای سرم وایستادی. نمی‌بینمت. گفته بودم ندیدنت سخته؟ از پله‌ها می‌رم بالا. دستشو حلقه کرده دور کمرم. هیچ‌کس اون‌جا نیست. یکی اون پایین جیغ می‌کشه. خیره شده به لبام. گریه می‌کنم. گریه می‌کنم از لبم خون میاد. می‌گی تو عنکبوتی، من پروانه‌تم. من پروانه‌تم وسط شعله. می‌زنه تو صورتم. می‌پرسی خابم میاد؟ می‌پرسم خابت میاد؟ می‌گی قرار نیست بذاری بخابم. بالای سرم وایستادی. با حرص روتو می‌کنی اون ور. می‌گم نخاستیش، می‌گی دوسش داری. خم می‌شه سرشو می‌ذاره رو شونه م، خم می‌شه موهامو بو می‌کنه. خیره می‌شی به لباسای سیاهم. دستشو می‌ذاره رو دستم فرمونو می‌چرخونه. خیره می‌شی به سکوتم. می‌میرم واسه صدات. می‌بوسدم. می‌گه مراقب خودت باش. می‌گی مراقب خودت باش. از پله‌ها میام پایین.

Saturday 18 March 2017

Run for those hills, babe.

آقای عزیز، قبلن بهتون گفته‌م که مثل هر سال – در واقع یه کم بیش‌تر از هر سال- امسالم داره زودتر از اون که باید به تهش می‌رسه. و من هنوز به پنجی که باید بعد از نُه بذاریم عادت نکرده بودم؛ و حالا باید به شیش عادت کنم. اینم بهتون گفته بودم که تو این دو سه هفته‌ی آخر، نظرم کاملن عوض شد و تو همین دو هفته اندازه ی دو سال زندگی کردم و خب، الان دیگه کافیه برای نود و پنج. هرچند هنوزم وقتی فک می‌کنم که دو سه روز دیگه این "عدد" عوض می‌شه، یه کم شوکه می‌شم، ولی اسفند.. آه اسفند. وقتشه اسفند فراموش نشدنی امسال تموم بشه. راستش، جدا از همه اتفاقاتی که تو نیمه‌ی دوم امسال افتادن، جدا از همه‌ی احساساتی که توی چاهار ماه آخر امسال به وجود اومدن، جدا از همه‌ی عذابایی که توی دو-سه هفته‌ی آخر امسال کشیده شدن، من تصمیم گرفته‌م که اجازه بدم عوض شدن سال برام بیگ دیل نباشه و زمانی که قراره به فک کردن به "یه سال بیش‌تر زنده موندن"‌ اختصاص بدم رو، سال‌گرد تولدم مقرر کردم. چون به هر حال موقع تولدم نمی‌تونم جلوی فک کردن به این مسئله رو بگیرم، و خب سالی دو بار بهش فک کردن هم، اممم.. ضروری نیست.

این‌که نمیخاستم لباس به‌خصوصی بخرم و وقتی مجبور شدم، سعی کردم لباسم رنگ به‌خصوصی نداشته باشه هم، در راستای همین تصمیم کم‌تر اهمیت دادن به سال جدیده. کم‌تر اهمیت می‌دم چون همیشه زیاد اهمیت داده‌م و خب، گذشته و گذشته تا رسیده به لحظه ی تحویل سال، و بعد از یه لحظه، فک کردم که خب؟ این همه بدو بدو، این همه تلاش برای "تغییر"، این همه دنبال عوض کردن و تازه کردن همه چی بودن، مگه الان چی عوض شد؟ غیر از همون عددِ کنارِ نُه؟ هیچی. مطلقن هیچی، آقای عزیز. و تعطیلات تموم میشه و زندگی مثل همیشه‌های گذشته روال عادی به خودش می‌گیره و حتا یادمون میره که عدد کتار نُه عوض شده. پوچی می‌بینم ته این همه تلاش و شورِ آخر سال.

 قبل از این‌که کلکسیون "کارای وحشت‌ناکی که تا قبل از نود و شیش باید انجام بشن"(نام‌گذاری این کلکسیون برمی‌گرده به قبل از زمانی که تصمیم گرفتم به تغییر سال اهمیت ندم)، تکمیل بشه، اون روزی که تو ماشین به بابا گفتم قله‌ی عذابا رو رد کردم و حالا تو سرازیری ام، لحظاتی رو یادم می‌آد که تام رزنتال گوش می‌دادم و شب بود و چراغا رو فولو می‌دیدم و لیوان کاپوچینوم دستم بود و حال و هوای اسفندی و آخرِ سالی تو هوا کاملن جریان داشت و به دوره‌ی چاهارماهه ی لجندریِ سالی که گذشت فک می‌کردم و  به این فکت که حقیقتن لجندری بودن اون روزا و هرچند دلم تنگشونه، خوش‌حالم که بوده‌ن. آقای رزنتال می‌خوند Let go of the dark days, let go of them all و من وسطِ –یا شایدم وسط نه، ولی بازم نه چندان دور از- اندوهگین‌ترین روزای زندگی‌م تابه‌حال، احساس خوش‌بختی می‌کردم. لحظاتی رو یادم می‌آد که چرخ به دست وسط نورافشانی و آتیش بازی و سروصدای زیاد محوطه خاب‌گاه قدم می‌زدم و بی دلیل، تو بک‌گراندم احساسِ "من دیگه هیچ‌وقت این‌جا رو نخاهم دید" داشتم و با لبخند به دنیا نگاه می‌کردم.

اگه بتونیم کارای وحشت‌ناکی که بعد از اون لحظات انجام دادم رو نادیده بگیریم –یا حتا اگه نگیریم!-، نود و پنج سال کاملی بود. شبای افسانه‌ای داشت و شبای عذاب مطلق. کارایی کردم که- خوب یا بد، نتیجه‌بخش یا ریگرتفول- هیچ‌وقت فک نمی‌کردم جرئت انجام دادنشونو داشته باشم. و از سال بعد تلاش نمی‌کنم که کارای وحشت‌ناکمو تا آخر سال تموم کنم؛ چون، همون‌طور که گفتم، دیگه قرار نیست عوض شدن سال بیگ دیل باشه. تو بی آنست، امیدوارم سال دیگه‌ای نباشه که لازم باشه شاهد عوض شدنش باشم، آقای عزیز.


هیچ‌وقت پیش نیومد که به فانتزیِ تبریک سال نو گفتن به شما تحقق ببخشم، گرچه احتمالن سال نو به نظر شما اتفاق مبارکی نمی‌آد آقای عزیز. فقط امیدوارم حرفی که راجع به ترک کردنِ این‌جا زدید چندان حقیقت نداشته‌باشه و نه توی سالی که داره می‌آد نه توی هیچ‌ سال دیگه‌ای –حداقل تا زمانی که برای من اهمیت داره- مدت زیادی از این‌جا دور نباشید. دلم براتون تنگه، و تنگ‌تر خاهد شد. 

Monday 6 March 2017

ATh, beginning

"But that image, that... Vision I have in my mind of my perfect lover... She's not you..."

"... Or we can continue searching for our soul mates separately."

"... I can't make any promises regarding love... I can make thousands of promises about my behavior, but not feelings."

"Sorry, you have such horrible taste."

"Until I find her... I will just try to float around with interesting people..."

"If the missing ingredient was there, we'd actually enjoy the journey."

"Just feels like such a waste. And I'm only telling you this because I think you have somehow earned the right by having suffered and loved your way all through those months."


Saturday 4 March 2017

بعد روزایی اومدن که دیگه نشد که خوش‌حال باشم، آقای عزیز.

Thursday 2 March 2017

" انسان نباید کاری به کار لحظات داشته باشد"


لحظات زیادی توی زندگی بوده‌ن که دلم می‌خاسته ثبتشون کنم، بمونن و یادم نره. نوشتن همیشه جواب نیست و خیلی وقتا بیش‌تر نابودکننده‌ی فوق العاده‌گی حقیقی اون لحظه‌ست. انسان نمی‌تواند لحظات را تکرار کند یا به دیگری انتقال دهد.. اشتباه از خود ماست که اصولن درباره آنها صحبت می‌کنیم و می‌خواهیم به این وسیله به این لحظات جاودانه‌گی عطا کنیم.. صحبت کردن درباره‌ی این‌گونه لحظات غلط است، و کوشش در تکرار آن خودکشی است. آی دو بلیو این دت. هیچ‌وقت سعی نکرده‌م تکرار کنم لحظه‌های خوب‌و. یا کرده‌م و انقدر بد نتیجه گرفته‌م که خب، بعدش دیگه تکرار نکرده‌م. بات آی کلکت مومنتس، دقیقن مثل نویسنده‌ی اصلی جملات بالا، و اون باری که اون روانشناس اگزیستانسیالیسته ازم راجع به زندگی پرسید، من براش از "لحظه"ها گفتم، و اون باری که مستر عزیزی یه چیزی تو مایه های همون سوال رو ازم پرسید هم. لحظات خوبی توی زندگی هستن، که باید یادت بمونه. لحظاتی هستن که توشون "خوش‌بخت"ـی. اون حس خوش‌بختی به‌ترین برآورد اون لحظه‌ست و انقدر خوبه که خودش کافیه و به "یاد"ش هم نیاز نداری؛ اما، اگه یادت نمونه انگار نبوده‌. مگه غیر از اینه که همه چیز توی ذهن ماست؟ من به ذهنم اعتماد ندارم. مدتیه که ندارم. و نمی‌خام یادم بره که لحظات خوبی بوده‌ن. نمی‌خام یه اتفاق، لحظه‌ی خوبی توی گذشته رو یادم بیاره و من حتا ندونم که اون لحظه‌ی خوب‌و توی واقعیت تجربه کرده‌م یا توی خاب. من راجع بهشون می‌نویسم که، بله، بهشون جاودانه‌گی عطا کنم. و فقط همین. نمی‌خام کسی رو شریک کنم توی حس اون لحظه‌م. . هیچ‌کس به جز خودِ آینده م.

اون روز به طور کلی حتا معیارهای بهترین روز هفته رو هم، نداشت. قبل از شروع کلاس طرح با لیوان کاپوچینوی معرکه‌ م وایستاده بودم کنار میز نور و با آرزو و نوید راجع به حجماشون حرف می‌زدیم که یکی از پشت انگشتاش‌و فرو کرد توی پهلوهام و طبیعتن با جنب و جوش برگشتم طرفش. ای اص اف بود با بهاره و مریم. از ساختمون ترنج باهم رفتیم بیرون و یادم نیست چی شد که ته‌مونده‌ی کاپوچینو رو گرفتم بالای سر ای اص اف، و مریم بهش گفت "کسخله ها، یهو جدی جدی می‌ریزدش رو سرت" و من گفتم که حیف کاپوچینو که بریزم روی سر کسی. و بعد با مریم رفتیم دستشویی، و همین‌جوری که مریم توی توالت بود و من کنار روشوییا  توی آیینه مقنعه‌مو درست می‌کردم باهم راجع به جریان دکتر رفتن‌ش حرف می‌زدیم و یه دختر دیگه از توی توالت کناری مریم اومد بیرون و ازم پرسید که آیا مژه‌هام مصنوعی‌ان یا مژه‌های خودمن،-که خب طبیعتن مژههای خودم بودن- و بعد در حالی که توی آیینه خودش‌و نگاه می‌کرد گفت که نور این‌جا چه‌قدر خوبه و من گفتم مگه اینکه شوخیش گرفته باشه، نور دستشویی توی این آیینه‌های فوق کثیف؟ و دختره گفت که آره، چون رنگ چشماش جالب به نظر میاد توی این نور و این آیینه‌ها. من گفتم که رنگ چشماش همیشه همین‌طوری بوده و با آگاهی به این‌که دفعه اولیه که همدیگه‌ رو می‌بینیم، دوتامون خندیدیم. بعد مریم اومد و گفت یه روز بریم فوتبال بادی و من گفتم مگه این که شوخیش گرفته باشه.

آخرای کلاس طرح، داشتیم به یه چیزی می‌خندیدیم با صدف، که صدف گفت مردم جدیدن میرن لباشون‌و عمل می‌کنن که مثل لبای من بشه، و من پرسیدم یعنی چه جوری، و صدف به همون قضیه تمایل وسط لب بالام اشاره کرد. 

عصر که می‌رفتم خاب‌گاه، توی مسیر به احساس تعلقی که اخیرن بعد از دو سال و خرده‌ای نسبت به دانشگاه پیدا کرده‌بودم فک کردم، به آرامش ساعت پنج عصر به بعدِ تعاونی فاز سه، کنار موسیقی پس زمینه‌ش که معمولن سیروان خسرویه، و گرمای مطبوعش و اون آقایی که توی اتاق روبه رو داره دفترچه سیمی می‌کنه و سقفای بلندی که زیرش آدمای زیادی نیستن. به پیاده‌روهای متصل به رستوران که دو طرفشون پر از درخته و فرقی نمی‌کنه چه ساعتی از روز و چه فصلی از سال، چراغا و نیمکتای قرمز دو طرفش جوری‌ ان که هر لحظه منتظر یه اتفاق رومنسی تو اون فضا. به مسیری که به ساختمون اقاقیا می‌رسه و احتمالن من تنها کسی ام تو کل دانشگاه که ازش عبور می‌کنه، و اسمش‌و گذاشته م "TGHBIWH path" و امیدوارم یادم بمونه که وات اوری لتر استندز فور. یادم نیست اون روز بود یا یه روز دیگه، که افسانه به طرز مطلقی توی هوای مسیر محبوبم جریان داشت و کم مونده بود گریه م بگیره. (جزییات این یکی رو استثنائن نمی‌خام بیش‌تر از این بگم.) 

شب توی اتاقِ خاب‌گاه، مریم علی پور خیلی بی‌مقدمه از خوشگلی‌م تعریف کرد و تقریبن یه ساعت بعدش از خابگاه رفتم بیرون و دنت و شکلات تلخ خریدم و وقتی که برمی‌گشتم فک کردم که چرا برگردم خاب‌گاه اصلن؟ بلافاصله کنفرانس فردام یادم اومد اما دلیل کافی نبود که همون موقع برگردم خاب‌گاه. فندک کلیپر طلایی جذابم و مدوکسهام همراهم بودن و توی محوطه بعد از دو سال و خورده‌ای، بلاخره یه اسپات فوق‌العاده تاریک و قشنگ و پردرخت پیدا کردم که بشه توش مدوکس کشید و I know it's real گوش کرد و دنت خورد. بعدش پا شدم که دیگه برم خاب‌گاه، و باز فک کردم که چرا از مسیر همیشه‌گی برم؟ و مسیرای دورتر و جدیدی که تا اون موقع کشفشون نکرده‌بودم و اون وقت شب طبیعتن خالی از آدم بودن‌و امتحان کردم؛ و همه ی اینا رو گفتم که برسم به این لحظه‌ی خوش‌بختی: لحظه ای که توی محوطه بودم و سارافون چاهارخونه آبیم تنم بود و موهام بافته شده بودن و شکلات تلخ داشتم و موسیقی خوب توی گوشم بود و تاریک بود و هوا خوب- نمی‌تونم اینو به طور قطع راجع به همه‌ی دخترای دنیا بگم، اما برای من همیشه یکی از معیارای روز خوب، داشتن احساس خوشگلیه- و احساس خوشگلی می‌کردم و بوی مدوکس می‌دادم و آروم بودم و عاشق بودم و خوش‌بخت بودم و خوش‌حال. نگران دیر رسیدن نبودم، نگران کنفرانس فردا نبودم و نگران نبودم که شاید دوسم نداشته باشه. زیبا بودم و خوش‌حال.




- عنوان، از کتاب "عقاید یک دلقک"، هاینریش بل. و خب، من دارم در عین موافقت باهاش، نقضش می‌کنم.

Thursday 23 February 2017

آقای عزیز؛
همیشه میدونسته‌م که یه بخش وجودم می‌میره برای این‌که هیچکی نباشه و خودش باشه فقط، برای تنها بودن. تنها بودن به معنی خوبش؛ سالیتود. همیشه حتا وقتی دور و برم عزیزترین آدمای زندگی‌م بوده‌ن و داشته خوش می‌گذشته، اون بخش وجودم داشته انتظارِ تنها شدن‌و می‌کشیده. انتظارِ خزیدن به تاریکی اتاق و اسپات تنهای دوست‌داشتنی‌م. اما وقتی که راجع به اکسترورت یا اینترورت بودنم پرسیدی، اولین باری بود که واقعن و آگاهانه بهش فکر کردم. دیدم تحت هیچ استانداردی اکسترورت که حساب نمی‌شم؛ چون هرچند تو هر جای جدیدی بین اولین آدمایی هستم که شناخته می‌شن، هرچند توی جمعای دو نفره و بیش‌تر، اونی که سعی می‌کنه سر حرف‌و باز کنه و نذاره آکورد سایلنس حاکم بشه منم، هرچند زیاد بی‌پرده حرف می‌زنم و راحت نظرم‌و می‌گم و راحت می‌خندم؛ ولی تحت هیچ شرایطی پیپل پرسن نیستم و از فکتِ وجود آدمای دیگه تو دنیا رنج می‌برم. به همون دلایل بالا اینترورت هم نیستم. هیچ‌کس منو خجالتی یا ساکت و کم‌حرف توصیف نمی‌کنه. گفتم که امبیورت‌م. متعادل توی محدوده اکستروت-اینترورت. حد وسط. هرچند همه جاهای دیگه زندگی‌م صفر یا صد بوده‌م.
بعدتر، ضمیرناخودآگاهم حساس‌تر شد روی این قضیه، و مدام گشت دنبال شواهد و قرائن که بهم بگه "هی، تو امبیورت نیستی، تو تنهایی‌تو می‌پرستی". زندگی جمعی و خابگاهی واسه اکثر آدمایی که از دور می‌بیننش جذاب به نظر می‌رسه و آدمایی که نزدیکش هستن هم همیشه در حال لذت بردن ازش-حداقل- به نظر می‌رسن. من اوایل پذیرفتن این نوع زندگی، زندگی‌مو شبونه‌تر از قبل کردم که این یعنی ساعتای تنهایی‌مو تو ساعتایی که بقیه خاب بودن پیدا کردم. وقتی چند ساعت از بودن بین اون همه آدم می‌گذشت، با ماگِ کاپوچینوم می‌رفتم توی محوطه‌ی بیرون که بزرگ‌تر و کم-آدم‌تر بود و تو فصلای سرد، حتا کاملن خالی از آدم و تمامن متعلق به من. سرمای سگ‌لرزِ بیرون برای من ِگرماپرست مثل جایزه بود، در مقابل نفس کشیدن تو فضایی که باز و بسته شدن درش متوقف نمی‌شه. صدای آدماش و حرفا-حرفای احمقانه- و ظرفاشون قطع نمی‌شه.
امروز صبح بیدار شدم و از روی تختم که تنها تخت موجود توی اتاق شخصیمه، پا شدم و فکر کردم که چه‌قدر خوبه از خاب بیدار شدن توی جایی که کسی غیر از خودت نیست. از توی راهرو پله‌ها رو رفتم پایین و فکر کردم چه‌قدر خوبه که می‌تونی تا چند دقیقه بعد از بیدار شدن‌ت مدام دور و برت هزار تا آدم نبینی. سلام و صبح به‌خیر نگی. بدعنقی اول صبحشون‌و تحمل نکنی و بتونی خودت بدعنق باشی، لازم نباشه ادای خوش‌اخلاقا رو دربیاری. مسئله پرایوسی ام هست، گاد نوز که من توی خونه و اتاق خودم‌م از کمبود پرایوسی در عذابم. لد الون توی خابگاه. اما مسئله ی عشق به سالیتود خیلی بُلدتره این‌جا.


آقای عزیز؛
اون دختری که دیشب شام‌شو از آقای مسئول سلف گرفت و گشت تاریک‌ترین نقطه رستوران رو پیدا کرد و یه صندلی کنار ستون‌و انتخاب کرد که ستون‌ مانع دیده‌شدنش از طرفین بشه، بعد کوله‌پشتی عظیم‌شو گذاشت جلوش که دید روبروش هم بسته بشه و بعد شروع کرد به بلعیدن ماکارونی‌ش، من بودم.


امیدی هست که شما مستثنا باشید از این قاعده که آدم‌ها رو نباید بر تنهایی ترجیح داد؟ -تنهایی به معنی خوبش؛ سالیتود.-

Saturday 11 February 2017

I’d almost forgotten this, we’re anchored alone in a lake of stars

خابتون‌و دیده‌بودم آقای عزیز، و توی اولین ساعات بیداری نشسته بودم روی زمین و با مقوای سفید از توی یه طرحِ شمسه‌طور حجم در می آوردم. کسی خونه نبود، هوا ابری بود و نور کم، اریک هودن می‌خوند We’ve gone way too far.. Gone way too far ، -به قول سارا- تو پس‌زمینه بارون می‌اومد و من درِ تراس‌و یه کم باز گذاشته بودم که بارون‌و ببینم و صداش‌و به‌تر بشنوم. من توی فکر شما غرق بودم آقای عزیز، دستام توی مقواها، اریک هودن می‌خوند و صدای بارون می‌اومد.

Thursday 9 February 2017

"کمی زخمی می‌شدم و همین خیلی خوب بود؛ چون رنج بردن خوب است."

من برای  شرایط ریاضتی ساخته شده‌م. برای شب بیداریای اجباری و گرسنگی و بی آهنگی و گرمای شدید و سرمای شدید-که البته اینو واقعن دووم نمیارم و اصولن سریع از شرش خلاص می‌شم- و خابیدن روی زمین سخت سرد(بدون پتو) و رد شدن از بالای پل وسط سنگلاخ نه اون مسیری که برای عابرین پیاده درنظر گرفته‌شده، و شوت کردن از زاویه‌ی بسته و زندگی در سال‌های جنگ و دراز کشیدن روی تخت پوشیده از میخ. نمی‌دونم می‌شه اسمش‌و مازوخیسم و سلف‌هارم و این‌جور چیزا گذاشت یا نه، ولی من همون اسم ریاضت‌و ترجیح می‌دم. در واقع این‌جوری ام نیست که خیلی به فکر تعالی و پرورش روحم باشم؛ بیش‌تر این‌جوریه که میخام وقتی اون "چیز" تموم میشه، برگردم به پشت سرم نگاه کنم و بگم "اوه پسر، من واسه رسیدن به این‌جایی که هستم سختی کشیده‌م"، هرچند سختی کشیدن ضروری نبوده. هرچند راه راحت‌تری ام بوده، من می‌خاستم نشون بدم که از راه سختشم می‌تونم. همین‌قدر شوآف‌طور و همین‌قدر احمقانه. 



عنوان، از کتاب "میلیون‌ها"، فرانک کاتریل بویس.
داشتم خاب می‌دیدم که تو یه لباس فروشی بزرگ بودیم و من کلی لباس انتخاب کردم که برم بپوشم، تهش یه جین آبی تیره و یه سارافون کوتاه مشکی خریدم. صحنه‌ی بعدی روی یه کوه سنگی بودیم و اطراف هیچ‌کس نبود و من شلوار جین جدیده رو پوشیده بودم و داشتم فک می‌کردم که این به قدری که میخاستم تایت نیست، و خودم‌و سرزنش می‌کردم که چرا دقت نکردم بهش موقع خریدن؟ صحنه‌ی بعد -توی بیداری- سارا اومد تو اتاقم و به عنوان جمله‌ای که اولین کانورسیشن روز باهاش شروع می‌شه، پرسید:"تو شلوار جین نمیخای؟" و من مردد نسبت به این‌که خابم یا بیدار، گفتم:"چه‌طور؟" و کاشف به عمل اومد که ریحانه بهش گفته بوده فلان فروشگاه آف زده جینای سایز سی و شیش-سی و هشت‌شو، و چون سارا میخاسته بره کلاس گفته هرچه زودتر به من برسونه خبرو. می‌بینی؟ من راجع به اتفاقای روزمره خاب نمی‌بینم، من خاب می‌بینم و بر اساس خابام، اتفاقات روزمره شکل می‌گیرن.