Thursday 6 June 2019

With a silver crystal on, how well you used to know how to shine

داشت بیست و دو سالم می‌شد وباورتون نمی‌شه چقدر دلم نمی‌خاست بیست و دو سالم شه
عجیب بودهنوزعجیبهکارای عجیب می‌کنه آدمعجیب بود که سال اول دبیرستان تقریبن هر روز از مدرسه خودمون می‌رفتم یه مدرسه دیگه که با دوستای قدیمم وقت بگذرونمعجیب بود که یه بار تو پارک یه غریبه رو جای  دوستم جا زدم. هنوز چیزهایی یادم  میان که نباید می‌دیدمراننده هایلوکسی که بعد از تصادف ازماشین پیاده شد نشست کف زمین و دودستی زد تو سرشپسربچه‌ای که با کتاب علومش نشسته بود پشت ترازو وگریه می‌کردمحسن که سارا رو کتک می‌زد و از در کافه هل می‌داد بیرونصدای خودمو نباید می‌شنیدم وقتی داد می‌زدمبه چیزای عجیب فک می‌کنه آدماون شب یادم نمی‌اومد اسمشو،ازاینا که تو ریک اند مورتی هست، دریچه‌های جادویی که یهو بازمی‌شه و ازش می‌رن به دنیاهای دیگهتوهری پاتر اند د گابلت آو فایر با اون کفشه رفتن هاگوارتزیه بار بهم گفت «یه کم سروصدا کن عشقم». به خدا دلم واسه خنده‌هاش تنگ شدهیه هفته نخابیدمخسته‌گیم درنمی‌رهبه خدا این آدما فقط دل میشکننکاش بیست و دو سالم نمی‌شد‌.