داشت بیست و دو سالم میشد وباورتون نمیشه چقدر دلم نمیخاست بیست و دو سالم شه.
عجیب بود. هنوزعجیبه. کارای عجیب میکنه آدم. عجیب بود که سال اول دبیرستان تقریبن هر روز از مدرسه خودمون میرفتم یه مدرسه دیگه که با دوستای قدیمم وقت بگذرونم. عجیب بود که یه بار تو پارک یه غریبه رو جای دوستم جا زدم. هنوز چیزهایی یادم میان که نباید میدیدم. راننده هایلوکسی که بعد از تصادف ازماشین پیاده شد نشست کف زمین و دودستی زد تو سرش. پسربچهای که با کتاب علومش نشسته بود پشت ترازو وگریه میکرد. محسن که سارا رو کتک میزد و از در کافه هل میداد بیرون. صدای خودمو نباید میشنیدم وقتی داد میزدم. به چیزای عجیب فک میکنه آدم. اون شب یادم نمیاومد اسمشو،ازاینا که تو ریک اند مورتی هست، دریچههای جادویی که یهو بازمیشه و ازش میرن به دنیاهای دیگه. توهری پاتر اند د گابلت آو فایر با اون کفشه رفتن هاگوارتز. یه بار بهم گفت «یه کم سروصدا کن عشقم». به خدا دلم واسه خندههاش تنگ شده. یه هفته نخابیدم. خستهگیم درنمیره. به خدا این آدما فقط دل میشکنن. کاش بیست و دو سالم نمیشد.