Tuesday 9 May 2017

Daylight is gone, I'm coming home

گفتم "هیچ‌وقت نداشتمت و بارها از دست دادمت". بعد صورت خودمو دیدم تو شیشه‌ی پنجره، که اشک بود تو چشماش باز. گفت "آخه چه‌طور شد که تو این‌جوری شدی حنا؟" گفت "چرا نمی‌خای ولش کنی؟" اگه ولش می‌کردم قسمتایی از خودمم همراهش ول می‌شدن. گفت "این وحشت‌و، این گریزناپذیری رو تحمل کن"؛ گریزناپذیری واژه‌ی موردعلاقه ش بود چون. انگلیسی‌ش، inevitability. اون شب که پاییز بود و تصمیم داشتیم بریم کویر، پشت چراغ قرمز بهم گفت. نگاه کردم دیدم صورتم خیسه. دیدم زل زده‌ن بهم. گفت "خراب شدی حنا، آب از چشمات نشت می‌کنه". پا شدم رفتم دم پنجره هوای اردی‌بهشت خشک کنه صورتمو. نفس کشیدم انگار که بعد از سه ساعت از زیر آب بیرون اومده باشم. همه داشتن زندگی می‌کردن تو ساختمونای روبه‌رو. چراغای روشن، دخترای تلفن به دست، بوی غذا و صدای همهمه. گفتم کاش انقدر بی‌رحمانه و قاطعانه ناممکن نبود. گفت "مخاطبای حرفای عاشقانه و شاعرانه هیچ‌وقت اون حرفا رو نمی‌شنون"، گفتم قبلنم همین بودا، همه چی همین بود، فقط کم‌تر بی‌رحمانه. چرا؟ بعد خودمو دیدم خم شده روی صندلی، تاریک بود، همه خاب بودن. پرده‌ها رو کشیده بودن، اون طرفِ پرده‌ها خورشید داشت غروب می‌کرد. این طرفِ پرده‌ها من خم شده بودم و دوباره می‌دیدمت که می‌ری. فک می‌کردم که یه روز میاد که دیگه از این بیابونا نمی‌گذرم. فک می‌کردم به بنفشه‌های تو چشمات، و به شعله‌های اطرافت؛ و اون طرفِ پرده‌ها خورشید غروب می‌کرد و شب می‌شد.

No comments:

Post a Comment