Thursday 7 June 2018

مرثیه‌ای برای بیست‌ساله‌گی، یا پستی که حین نوشتنش اولین کادهاوی تولدمو گرفتم

نمی‌دونم از کجا شروع کنم حقیقتن. به نظرم بهترین جمله ای که می‌تونه تمام این مدت‌و توصیف کنه همونه که دیروز وقتی دوتایی لم داده بودیم رو کاناپه سبز روبه‌روی تلویزیون بهش گفتم؛"It's so messed up". 
یه جاهایی حس می‌کردم سال دوم دانشگاه داره تکرا‌ر می‌شه، فقط شدیدتر. انگار که به اندازه ی این دو سالی که ازش گذشته قدرتش بیش‌تر شده باشه و دوباره اومده باشه سراغم. باز مدام زنده موندم، رفتم و اومدم و این احساس یه جای کار می لنگه ولی نمی دونم کجاش، این احساس خالی بودن، خالی کردنو نادیده گرفتم. نادیده که نه، زندگی کردم باهاش. ولی انگار هرچه‌قدر سپرمون‌و محکم‌تر می‌گرفتیم بازم فایده نداشت، تیرا راه خودشونو پیدا می‌کردن.

اون روز بارون می‌اومد و من اندازه‌ی اثاث یه خونه وسیله دستم بود و بارون شدیدتر می‌شد و بعد از چند روز نخابیدن و مدام روی پا بودن، دیگه نای راه رفتن نداشتم، چتر توی دست راستم خراب شد و منطقی نبود وسایلو بذارم زمین که چترو جمع کنم، منطقی نبود با اون همه وسیله یه دستم فقط حامل چتر خراب باشه، منطقی نبود بایستم. 

میدونی، خیلی درهم شکستم،  تا می‌اومدم از یه شکسته‌گی ریکاور بشم تو نیمه‌ی راه یه بار دیگه می‌شکستم. خیلی از دست دادم. خالی می‌شدم، سعی می‌کردم پر بشم ولی یهو می‌دیدم دیگه هیچی نیست که باهاش پر بشم. تا یه هایلایت پیدا می‌شد و من چنگ می‌زدم بهش، یه تاریکی عظیم می‌اومد و دیگه هیچ جا رو نمی‌دیدم. همه‌ش‌و نگه می‌داشتم واسه خودم، چون آدم نباید خوشحال نبودنش‌و با کسی شریک بشه. 

دلم تنگ شده. آدم دلش که تنگ می‌شه می‌خاد بره عقب، ولی دیگه جایی واسه عقب رفتن نیست. راه جلومونم نمی‌بینیم ولی مجبوریم همین‌جوری کورکورانه بریم جلو چون جای عقب رفتن نیست، اصلن دکمه ی بک‌واردز نداره، دکمه ی ایستادنم نداره. دلم تنگ شده واسه خاستن های زیاد و شدید، که حاضر بودی تا حد مرگباری تلاش کنی واسه‌شون، واسه عطش ادامه وعطش تجربه‌ی چیزای جدید و میل به راه دادن آدمای جدید به زندگی‌ت، و خیال‌بافی راجع به آینده.

در آستانه ی بیست و یک ساله‌گی، من خوش‌بخت‌ترین بیست ساله‌ی دنیا نیستم. اخیرن روزهایی بوده‌ن که در طولشون وقتی تو جمعیت گم بوده‌م با خودم فکر کرده‌م که با این همه مصیبت زده بودن من، بین همه ی این آدما، قطعن هیچ‌‌کس نیست که دلش بخاد جای من باشه. بیست ساله‌گی رُس منو کشید و با خودش برد، اما به طرز شگفت انگیز و غیر قابل درکی کامل بود. یک بیست ساله‌ی تمام و کمال بودم، و به قدری توی این یک سال زندگی  کردم، به دست آوردم، کارای عجیب، جدید، احمقانه، دیوانه‌وار و کثیف کردم که حتا نمی‌تونم لیستشون کنم. چون یه لیست بلندبالا می‌شه و مدام فکر خاهم کرد که چیزی رو جا انداخته‌م. امیدوارم زندگی همین باشه. هرچه‌قدر خسته و زده شدم ازش، بازم مزه‌ی زندگی می داد و ما ظاهرن محکومیم به زندگی کردن و دوست داشتنش، و امیدوار بودن حتا در بدترین شرایطش. امیدوارم زندگی همین باشه. خب طبیعتن نمیشه سیصد و شصت و پنج تا بیست و چاهار ساعت پرفکت رو آرزو کرد و بهش رسید، اما بیست ساله‌‌گی در نوع خودش، در مقیاس زندگی، برای آدمی که از نوزده ساله‌گی بهش رسیده، پرفکت بود. سارا یه جایی راجع به این نوشته بود که زندگی خودمون و آدمامون، از کتابایی که می‌خونیم و فیلمایی که می‌بینیم جالب‌تر باشن و بیست ساله‌گی این‌طور بود. امیدوارم زندگی همین باشه. من خیلی وقته که راجع به روزای پیشِ رو ‌رویاپردازی نمی‌کنم؛ حتا مدتیه که براشون آرزو هم نمی‌کنم. اما امیدوارم قسمتای تلخ‌تر کمرنگ‌تر و کم وسعت‌تر بشن و زندگی همین باشه از اینجا به بعد. آخر هفته‌های باشکوه، پرزنتیشن‌های موفقیت آمیز، لبخندهای عمیق، موهای خوش‌حالت، شلوار جین‌های متعدد، قهوه‌های خوش‌بو، دستای گرم، بارونای وحشیانه، بوسه‌های شیرین، شبای طولانی و غروبای خوش‌رنگ. و آرامش قلبی. 



3 comments:

  1. نوشته بودم کنکور انقدر حواسم رو از دور و بر گرفته که الان و یه سال پیش انگار فقط چند روز فاصله دارن. انگار مثلا یه هفته قبل بود که بعد از تولد نوزده سالگیت بود و داشتی از نوزده سالگی حرف می زدی و این که قدر تینیجری رو بدونم. واقعا از کامنت گذاشتن اینجا بدم میاد چون امکان جوابدهی نداری فک کنم و این طوری حس می کنم اصلا دستت نرسیده ولی تلگرامم خرابه، در نتیجه همین جا باید بگم که تولدت مبارک :)
    پ.ن: اون سارای تو پست منم؟:))

    ReplyDelete
    Replies
    1. تویی دیگه، مگه تو اون عبارت‌و ننوشته بودی تو یکی از پستات؟:))

      Delete
  2. شاید نوشته باشم :)))
    یادم نمیاد اصلا

    ReplyDelete