Wednesday 28 August 2019

شگفت‌انگیزان

 خون. تاریکی. نور زرد کم‌رمق در رفت و آمد. قرمز ‌و سبز و زرد و سرد. نشسته‌اید روی مبلی که از قضا باز هم مبل سبزه می‌خانیمش. لخت مادرزاد. توی بغلش فرو رفته‌ای و سیگار می‌کشید. می گوید:«اگه بدونی چی تو سرم می گذره.» می‌پرسی چی در سرش می‌گذرد. می‌گوید. یادت هست چه گفت؟ یادت هست که گفت چهل پنجاه سال بعد. گفت «من که هستم». نمی‌خاستی بگذاری برود. نمی‌خاهی هیچ‌وقت بگذاری برود.

No comments:

Post a Comment