سیگارم را با کبریت آتش
میزنم. تیغه آفتاب پشت گردنم را از پس موهای گوجهشده بالای سر، گرم میکند و من
که با دمپایی پشمی و پولیور در تراس ایستادهام، دلگرم میشوم. میخانمت. من کجای
نوشتههای تو ام، منی که نوشتنم تمامن توست؟ قدم میزنم به سمت دیوار تراس، آفتاب
پشت گردنم را رها میکند و من گردنم را با کلاه پلیور میپوشانم. غمت را درک میکنم.
غمت را با سلولهام حس میکنم. غمت، از همانهایی نیست که یک روز مسئول دفترچه
بابت تاخیر مواخذهات میکند و دچارش میشوی. غمت آنطوری است که هرچی خوشحالی بهت
هجوم بیاورد هم، ته دلت غم داری. غمت را میستایم. عمق جدی و پنهان غمت را میستایم.
نوشتنت را میستایم. من کجای نوشتههای تو ام؟ "معشوقهام روز به روز زیباتر میشود و خواستنیتر." تو مال منی. من از یک
صفحه، چند خط زندگی تو ام؟
آخه جای این نوشتهها توی این بیقوله است؟
ReplyDeleteدو تا مثل تو توی بیان بود، من بیان رو میپرستیدم
دریغا، دریغ...