Sunday 26 January 2020

هنگام اعتنا.


«از همان ابتدا، تصویر یک پایان شکوهمند نشسته در سرم و بیرون نمی‌رود.» و همون‌قدری که پایان‌ها برای من مهمن، ازشون بیزار هم هستم. من از پایان‌ها بیزارم. حتا از پایان چیزهایی که از خودشون هم بیزارم. وقتی که باهام خداحافظی می‌کنی، غمی که می‌شینه رو دلم، از روی دلتنگی نیست. از تصور اینه یه چیزی بود، چند ساعت بودی، و حالا «چند ساعت بودنت» تموم شده. یادته می‌گفتم حتا وقتی دوروبر عزیزترین آدمای زندگیم‌ام، یه بخشی از وجودم انتظار می‌کشه که تنها بشه و بخزه به اسپات کم‌نور و سالیتود خودش؟ یادت نیست. به تو نمی‌گفتم چون. ولی یادت هست که بهت گفتم فقط تویی که هیچوقت نمی‌خام تنهایی جادوییم رو به حضورش ترجیح بدم. جانِ من، فقط تویی. حداقل اولیش تویی. بعدِ تمام این سال‌ها. 
من اونقدر از پایان‌ها بیزارم که مدت‌ها تلاش می‌کنم برای کج کردن سرِ چیزهای آزاردهنده به سمت تموم شدن، و اون لحظه که باید دکمه پایان رو بزنم، مثل احمقا وایمیستم یه گوشه و فکر می‌کنم که خدایا، من چقدر این چیز آزاردهنده رو دوست دارم. می‌دونی، ممکنه یه نفر برای یه مدت طولانی در حال شکنجه و عذاب فیزیکی من باشه، بدون وقفه؛ و بعد از پنجاه و چاهار روز که دست از شکنجه برمی‌داره و آزادم می‌کنه، من دلم نمی‌خاد برم. شاید سریع‌تر و شدیدتر از حد معمول عادت می‌کنم. شاید کامفرت زونم سی ثانیه‌ای و به شعاع یازده اینچ شکل می‌گیره. فقط شکوهمندترین و کامل‌ترین پایان‌ها می‌تونن جوری منو ارضا کنن که دکمه رو بزنم؛ اونم فقط در صورتی که دنیای خارج از کامفرت زونم رو از مدت‌ها قبل به صورت کامل و دقیق اسکن کرده باشم. با همه اینا، همچنان خودم رو یه آدم بی‌مبالات می‌دونم. شاید چون مهم اون چیزی نیست که تموم می‌شه، مهم سناریوی پایانه. و سناریوی پایان، از تمام اون چیز، در شروع و حینش مهم‌تره. شاید چون پایان‌هان که می‌مونن از هر چیزی که تموم شده. دنبال دلیل نیستم، جانِ من. ولی می‌خام بگم که من کوچیک‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین پایان‌هایی که باعث نبودن تو بشن رو هم، نمی‌تونم خوب تحمل کنم. حتا وقتی می‌ری و می‌دونم چاهار ساعت بعد می‌بینمت. حتا وقتی نگاهتو ازم می‌گیری تا خاکستر سیگارتو بتکونی. حتا وقتی من تو اتاقم، و تو داری تو آشپزخونه غذا گرم می کنی. حتا وقتی سرمو برمی‌گردونم ازت تا چیزی رو از روی زمین بردارم؛ می‌ترسم که برگردم و نباشی. حتا وقتی من بیدارم، و تو چشماتو می‌بندی و می‌خابی. تو هیچ‌وقت چشماتو نبند. تو هیچ‌وقت تموم نشو.

یادت هست که پرسیده بودم «امیدی هست که تو درمانی باشی بر سلسله پایان‌ها؟»؟ یادت نیست. از تو نپرسیدم چون. اما بودی؛ تو درمان بودی. که هم تو درد و دوایی؛ جانِ من.

1 comment:

  1. بلد نیستم اینجا نظر خصوصی بذارم و چقدر همه چی سخته حتا! ولی اومدم بگم اون چیزی که گفتی هیجان‌زده‌م کرد و نمی‌دونستم کسی اینجا می‌نویسه، اون شباهت خیلی ترغیبم کرد که منم بخونم.

    ReplyDelete