چاهارشنبهسوری سه سال پیش، داشتم از توی صداهای تیر و ترقه و نورای تو آسمون با چرخدستی وسایلم رد می شدم و فکر میکردم به صدای تام که میگفت بدو سمت تپهها، بذار روزای سیاه تموم شن. بذار تموم شن. فک میکردم به صدای خودم وقتی به شهریار میگفتم که قله عذابا رو رد کردهم. کرده بودم؟ معلومه که نه. نزدیک قلهش هم نبودم. عذاب میکشیدم اون روزا. اسفند 95، بسیار عذاب کشیدم. بهار 96، بسیار گریه کردم.
چاهارشنبهسوری دو سال پیش، یادم نیست کجا بودم و چه کردم. ولی یادمه عذابا و گریهها تموم شده بودن و چیزی که میخاستم و براش غصه میخوردم رو بهدست آورده بودم. روی ابر نهم احتمالن.
چاهارشنبهسوری پارسال، فردای سهمگینترین بریکآپ زندگیم بود. با این حال با نرمالترین وضع ممکن رفتم سر کار، دیدار آخر سالمو با چند نفر به جا آوردم، بعد جمع کردم و رفتم نوبنیاد که از اونجا بریم لویزان و آتیش درست کنیم. نهایتن نرفتیم لویزان ولی رفتیم یه نقطه دنج کنار جاده و آتیش روشن کردیم و از روش پریدیم و یه شبح دیدیم.
چاهارشنبهسوری امسال، من با وجود هزار و پونصدتا کار انجام نشده، به هر زحمتی بود جمع کردم و رفتم ادکلن گرفتم برات. گذاشتم تو جعبه طلایی. برای سارا کانسیلر گرفتم و برای ضیا بادیاسپلش. برای مامان کیف پول گرفتم. برای همه یادگاری نوشتم. برای تو نوشتم «نوروز رُخَت دیدم، خوش اشک بباریدم/نوروز و چنین باران، باریده مبارک باد». اومدم دنبالت. برای محمد کتاب داستان گرفتیم. رفتیم تو اون جاده دوطرفکاج. آتیش روشن کردیم. از روی آتیش پریدیم. موسیقی گوش کردیم. رقصیدیم. بازی کردیم. رقصیدیم. بسیار رقصیدیم.
No comments:
Post a Comment