دم صبح تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون که هوا بخوره به کلهمون و طبیعتن من سیگار بگیرم. با پیشبینی بسته بودن همه جاهایی که محتمل سیگار فروختنن، تصمیم گرفتیم خیلی از توی خیابونای توی شهر رد نشیم. بریم تو ارتفاعات. گفت پلیلیست خلوت بهارمو پلی کنم. بالای جاده مرتفع مشرف به شهر، اونجا که شباش سیتی آو استارز میشه، وایسادیم. بارون زد. حرف زدیم. از به حقیقتن پیوستن رویاها گفتیم. از زندگیای جدید. گفتیم که حواسمون باشه. که یادمون نره. گفت که اگه حواسش پرت شد، من بهش یادآوری کنم. آفتاب زد. اومدیم پایین. نون گرفتیم. حلیم گرفتیم. بارون تند شد. And if only I could hold you, you'd
keep my head from going under.
بهم گفت تو همیشه خاطرهها رو با جزئیات یادته. با حسی که تو اون لحظه داشتی. با رنگا و بوها و صداهای پسزمینه. وقتی تعریف میکنی صحنهش واسه آدم تداعی میشه. گفتم آره، چون میخام بعدن که خودم یادم اومد هم با همه جزئیات یادم بیاد. ولی میدونی، من همیشه به فکر خودم بودم وقتی اینجوری لحظهها رو ثبت میکردم. اینکه روی بقیه م کار میکنه خوشحالم کرد. اینکه مدتها تلاش میکنی و بدون انتظاری چیزی، یهو یکی از بیرون میاد بهت میگه که آره، این کاری که تو کردی رو منم فهمیدم. و کارت خوب بود. کافی بود برای شروع زیبای روزم.
چند ساعت قبل سال تحویل بهش پیام دادم که «پنجونیم حاضر باش، شیش خورشید درمیاد». پنج و چهل دقیقه لیوانای شراب انگور فرآوریشده خودش، تو دستمون بود و میرفتیم به سمت شرق. گفتم «Here's to a lousy Norouz» و گفت «And a crappy new year». ا Clinking glasses. روبهروی کوه بودیم، خورشید داشت درمیاومد، آسمون نارنجی شده بود. انتخاب موزیکو گذاشتم به عهده خودش. گر تواش وعده دیدار ندادی امشب، پس چرا دیده من از همه بیدارتر است؟
No comments:
Post a Comment