داشتم خاب میدیدم که تو یه لباس فروشی بزرگ
بودیم و من کلی لباس انتخاب کردم که برم بپوشم، تهش یه جین آبی تیره و یه سارافون
کوتاه مشکی خریدم. صحنهی بعدی روی یه کوه سنگی بودیم و اطراف هیچکس نبود و من
شلوار جین جدیده رو پوشیده بودم و داشتم فک میکردم که این به قدری که میخاستم
تایت نیست، و خودمو سرزنش میکردم که چرا دقت نکردم بهش موقع خریدن؟ صحنهی بعد
-توی بیداری- سارا اومد تو اتاقم و به عنوان جملهای که اولین کانورسیشن روز باهاش
شروع میشه، پرسید:"تو شلوار جین نمیخای؟" و من مردد نسبت به اینکه
خابم یا بیدار، گفتم:"چهطور؟" و کاشف به عمل اومد که ریحانه بهش گفته
بوده فلان فروشگاه آف زده جینای سایز سی و شیش-سی و هشتشو، و چون سارا میخاسته
بره کلاس گفته هرچه زودتر به من برسونه خبرو. میبینی؟ من راجع به اتفاقای روزمره
خاب نمیبینم، من خاب میبینم و بر اساس خابام، اتفاقات روزمره شکل میگیرن.
No comments:
Post a Comment