Thursday 9 February 2017

داشتم خاب می‌دیدم که تو یه لباس فروشی بزرگ بودیم و من کلی لباس انتخاب کردم که برم بپوشم، تهش یه جین آبی تیره و یه سارافون کوتاه مشکی خریدم. صحنه‌ی بعدی روی یه کوه سنگی بودیم و اطراف هیچ‌کس نبود و من شلوار جین جدیده رو پوشیده بودم و داشتم فک می‌کردم که این به قدری که میخاستم تایت نیست، و خودم‌و سرزنش می‌کردم که چرا دقت نکردم بهش موقع خریدن؟ صحنه‌ی بعد -توی بیداری- سارا اومد تو اتاقم و به عنوان جمله‌ای که اولین کانورسیشن روز باهاش شروع می‌شه، پرسید:"تو شلوار جین نمیخای؟" و من مردد نسبت به این‌که خابم یا بیدار، گفتم:"چه‌طور؟" و کاشف به عمل اومد که ریحانه بهش گفته بوده فلان فروشگاه آف زده جینای سایز سی و شیش-سی و هشت‌شو، و چون سارا میخاسته بره کلاس گفته هرچه زودتر به من برسونه خبرو. می‌بینی؟ من راجع به اتفاقای روزمره خاب نمی‌بینم، من خاب می‌بینم و بر اساس خابام، اتفاقات روزمره شکل می‌گیرن.

No comments:

Post a Comment