Thursday 2 March 2017

" انسان نباید کاری به کار لحظات داشته باشد"


لحظات زیادی توی زندگی بوده‌ن که دلم می‌خاسته ثبتشون کنم، بمونن و یادم نره. نوشتن همیشه جواب نیست و خیلی وقتا بیش‌تر نابودکننده‌ی فوق العاده‌گی حقیقی اون لحظه‌ست. انسان نمی‌تواند لحظات را تکرار کند یا به دیگری انتقال دهد.. اشتباه از خود ماست که اصولن درباره آنها صحبت می‌کنیم و می‌خواهیم به این وسیله به این لحظات جاودانه‌گی عطا کنیم.. صحبت کردن درباره‌ی این‌گونه لحظات غلط است، و کوشش در تکرار آن خودکشی است. آی دو بلیو این دت. هیچ‌وقت سعی نکرده‌م تکرار کنم لحظه‌های خوب‌و. یا کرده‌م و انقدر بد نتیجه گرفته‌م که خب، بعدش دیگه تکرار نکرده‌م. بات آی کلکت مومنتس، دقیقن مثل نویسنده‌ی اصلی جملات بالا، و اون باری که اون روانشناس اگزیستانسیالیسته ازم راجع به زندگی پرسید، من براش از "لحظه"ها گفتم، و اون باری که مستر عزیزی یه چیزی تو مایه های همون سوال رو ازم پرسید هم. لحظات خوبی توی زندگی هستن، که باید یادت بمونه. لحظاتی هستن که توشون "خوش‌بخت"ـی. اون حس خوش‌بختی به‌ترین برآورد اون لحظه‌ست و انقدر خوبه که خودش کافیه و به "یاد"ش هم نیاز نداری؛ اما، اگه یادت نمونه انگار نبوده‌. مگه غیر از اینه که همه چیز توی ذهن ماست؟ من به ذهنم اعتماد ندارم. مدتیه که ندارم. و نمی‌خام یادم بره که لحظات خوبی بوده‌ن. نمی‌خام یه اتفاق، لحظه‌ی خوبی توی گذشته رو یادم بیاره و من حتا ندونم که اون لحظه‌ی خوب‌و توی واقعیت تجربه کرده‌م یا توی خاب. من راجع بهشون می‌نویسم که، بله، بهشون جاودانه‌گی عطا کنم. و فقط همین. نمی‌خام کسی رو شریک کنم توی حس اون لحظه‌م. . هیچ‌کس به جز خودِ آینده م.

اون روز به طور کلی حتا معیارهای بهترین روز هفته رو هم، نداشت. قبل از شروع کلاس طرح با لیوان کاپوچینوی معرکه‌ م وایستاده بودم کنار میز نور و با آرزو و نوید راجع به حجماشون حرف می‌زدیم که یکی از پشت انگشتاش‌و فرو کرد توی پهلوهام و طبیعتن با جنب و جوش برگشتم طرفش. ای اص اف بود با بهاره و مریم. از ساختمون ترنج باهم رفتیم بیرون و یادم نیست چی شد که ته‌مونده‌ی کاپوچینو رو گرفتم بالای سر ای اص اف، و مریم بهش گفت "کسخله ها، یهو جدی جدی می‌ریزدش رو سرت" و من گفتم که حیف کاپوچینو که بریزم روی سر کسی. و بعد با مریم رفتیم دستشویی، و همین‌جوری که مریم توی توالت بود و من کنار روشوییا  توی آیینه مقنعه‌مو درست می‌کردم باهم راجع به جریان دکتر رفتن‌ش حرف می‌زدیم و یه دختر دیگه از توی توالت کناری مریم اومد بیرون و ازم پرسید که آیا مژه‌هام مصنوعی‌ان یا مژه‌های خودمن،-که خب طبیعتن مژههای خودم بودن- و بعد در حالی که توی آیینه خودش‌و نگاه می‌کرد گفت که نور این‌جا چه‌قدر خوبه و من گفتم مگه اینکه شوخیش گرفته باشه، نور دستشویی توی این آیینه‌های فوق کثیف؟ و دختره گفت که آره، چون رنگ چشماش جالب به نظر میاد توی این نور و این آیینه‌ها. من گفتم که رنگ چشماش همیشه همین‌طوری بوده و با آگاهی به این‌که دفعه اولیه که همدیگه‌ رو می‌بینیم، دوتامون خندیدیم. بعد مریم اومد و گفت یه روز بریم فوتبال بادی و من گفتم مگه این که شوخیش گرفته باشه.

آخرای کلاس طرح، داشتیم به یه چیزی می‌خندیدیم با صدف، که صدف گفت مردم جدیدن میرن لباشون‌و عمل می‌کنن که مثل لبای من بشه، و من پرسیدم یعنی چه جوری، و صدف به همون قضیه تمایل وسط لب بالام اشاره کرد. 

عصر که می‌رفتم خاب‌گاه، توی مسیر به احساس تعلقی که اخیرن بعد از دو سال و خرده‌ای نسبت به دانشگاه پیدا کرده‌بودم فک کردم، به آرامش ساعت پنج عصر به بعدِ تعاونی فاز سه، کنار موسیقی پس زمینه‌ش که معمولن سیروان خسرویه، و گرمای مطبوعش و اون آقایی که توی اتاق روبه رو داره دفترچه سیمی می‌کنه و سقفای بلندی که زیرش آدمای زیادی نیستن. به پیاده‌روهای متصل به رستوران که دو طرفشون پر از درخته و فرقی نمی‌کنه چه ساعتی از روز و چه فصلی از سال، چراغا و نیمکتای قرمز دو طرفش جوری‌ ان که هر لحظه منتظر یه اتفاق رومنسی تو اون فضا. به مسیری که به ساختمون اقاقیا می‌رسه و احتمالن من تنها کسی ام تو کل دانشگاه که ازش عبور می‌کنه، و اسمش‌و گذاشته م "TGHBIWH path" و امیدوارم یادم بمونه که وات اوری لتر استندز فور. یادم نیست اون روز بود یا یه روز دیگه، که افسانه به طرز مطلقی توی هوای مسیر محبوبم جریان داشت و کم مونده بود گریه م بگیره. (جزییات این یکی رو استثنائن نمی‌خام بیش‌تر از این بگم.) 

شب توی اتاقِ خاب‌گاه، مریم علی پور خیلی بی‌مقدمه از خوشگلی‌م تعریف کرد و تقریبن یه ساعت بعدش از خابگاه رفتم بیرون و دنت و شکلات تلخ خریدم و وقتی که برمی‌گشتم فک کردم که چرا برگردم خاب‌گاه اصلن؟ بلافاصله کنفرانس فردام یادم اومد اما دلیل کافی نبود که همون موقع برگردم خاب‌گاه. فندک کلیپر طلایی جذابم و مدوکسهام همراهم بودن و توی محوطه بعد از دو سال و خورده‌ای، بلاخره یه اسپات فوق‌العاده تاریک و قشنگ و پردرخت پیدا کردم که بشه توش مدوکس کشید و I know it's real گوش کرد و دنت خورد. بعدش پا شدم که دیگه برم خاب‌گاه، و باز فک کردم که چرا از مسیر همیشه‌گی برم؟ و مسیرای دورتر و جدیدی که تا اون موقع کشفشون نکرده‌بودم و اون وقت شب طبیعتن خالی از آدم بودن‌و امتحان کردم؛ و همه ی اینا رو گفتم که برسم به این لحظه‌ی خوش‌بختی: لحظه ای که توی محوطه بودم و سارافون چاهارخونه آبیم تنم بود و موهام بافته شده بودن و شکلات تلخ داشتم و موسیقی خوب توی گوشم بود و تاریک بود و هوا خوب- نمی‌تونم اینو به طور قطع راجع به همه‌ی دخترای دنیا بگم، اما برای من همیشه یکی از معیارای روز خوب، داشتن احساس خوشگلیه- و احساس خوشگلی می‌کردم و بوی مدوکس می‌دادم و آروم بودم و عاشق بودم و خوش‌بخت بودم و خوش‌حال. نگران دیر رسیدن نبودم، نگران کنفرانس فردا نبودم و نگران نبودم که شاید دوسم نداشته باشه. زیبا بودم و خوش‌حال.




- عنوان، از کتاب "عقاید یک دلقک"، هاینریش بل. و خب، من دارم در عین موافقت باهاش، نقضش می‌کنم.

No comments:

Post a Comment