Saturday 18 March 2017

Run for those hills, babe.

آقای عزیز، قبلن بهتون گفته‌م که مثل هر سال – در واقع یه کم بیش‌تر از هر سال- امسالم داره زودتر از اون که باید به تهش می‌رسه. و من هنوز به پنجی که باید بعد از نُه بذاریم عادت نکرده بودم؛ و حالا باید به شیش عادت کنم. اینم بهتون گفته بودم که تو این دو سه هفته‌ی آخر، نظرم کاملن عوض شد و تو همین دو هفته اندازه ی دو سال زندگی کردم و خب، الان دیگه کافیه برای نود و پنج. هرچند هنوزم وقتی فک می‌کنم که دو سه روز دیگه این "عدد" عوض می‌شه، یه کم شوکه می‌شم، ولی اسفند.. آه اسفند. وقتشه اسفند فراموش نشدنی امسال تموم بشه. راستش، جدا از همه اتفاقاتی که تو نیمه‌ی دوم امسال افتادن، جدا از همه‌ی احساساتی که توی چاهار ماه آخر امسال به وجود اومدن، جدا از همه‌ی عذابایی که توی دو-سه هفته‌ی آخر امسال کشیده شدن، من تصمیم گرفته‌م که اجازه بدم عوض شدن سال برام بیگ دیل نباشه و زمانی که قراره به فک کردن به "یه سال بیش‌تر زنده موندن"‌ اختصاص بدم رو، سال‌گرد تولدم مقرر کردم. چون به هر حال موقع تولدم نمی‌تونم جلوی فک کردن به این مسئله رو بگیرم، و خب سالی دو بار بهش فک کردن هم، اممم.. ضروری نیست.

این‌که نمیخاستم لباس به‌خصوصی بخرم و وقتی مجبور شدم، سعی کردم لباسم رنگ به‌خصوصی نداشته باشه هم، در راستای همین تصمیم کم‌تر اهمیت دادن به سال جدیده. کم‌تر اهمیت می‌دم چون همیشه زیاد اهمیت داده‌م و خب، گذشته و گذشته تا رسیده به لحظه ی تحویل سال، و بعد از یه لحظه، فک کردم که خب؟ این همه بدو بدو، این همه تلاش برای "تغییر"، این همه دنبال عوض کردن و تازه کردن همه چی بودن، مگه الان چی عوض شد؟ غیر از همون عددِ کنارِ نُه؟ هیچی. مطلقن هیچی، آقای عزیز. و تعطیلات تموم میشه و زندگی مثل همیشه‌های گذشته روال عادی به خودش می‌گیره و حتا یادمون میره که عدد کتار نُه عوض شده. پوچی می‌بینم ته این همه تلاش و شورِ آخر سال.

 قبل از این‌که کلکسیون "کارای وحشت‌ناکی که تا قبل از نود و شیش باید انجام بشن"(نام‌گذاری این کلکسیون برمی‌گرده به قبل از زمانی که تصمیم گرفتم به تغییر سال اهمیت ندم)، تکمیل بشه، اون روزی که تو ماشین به بابا گفتم قله‌ی عذابا رو رد کردم و حالا تو سرازیری ام، لحظاتی رو یادم می‌آد که تام رزنتال گوش می‌دادم و شب بود و چراغا رو فولو می‌دیدم و لیوان کاپوچینوم دستم بود و حال و هوای اسفندی و آخرِ سالی تو هوا کاملن جریان داشت و به دوره‌ی چاهارماهه ی لجندریِ سالی که گذشت فک می‌کردم و  به این فکت که حقیقتن لجندری بودن اون روزا و هرچند دلم تنگشونه، خوش‌حالم که بوده‌ن. آقای رزنتال می‌خوند Let go of the dark days, let go of them all و من وسطِ –یا شایدم وسط نه، ولی بازم نه چندان دور از- اندوهگین‌ترین روزای زندگی‌م تابه‌حال، احساس خوش‌بختی می‌کردم. لحظاتی رو یادم می‌آد که چرخ به دست وسط نورافشانی و آتیش بازی و سروصدای زیاد محوطه خاب‌گاه قدم می‌زدم و بی دلیل، تو بک‌گراندم احساسِ "من دیگه هیچ‌وقت این‌جا رو نخاهم دید" داشتم و با لبخند به دنیا نگاه می‌کردم.

اگه بتونیم کارای وحشت‌ناکی که بعد از اون لحظات انجام دادم رو نادیده بگیریم –یا حتا اگه نگیریم!-، نود و پنج سال کاملی بود. شبای افسانه‌ای داشت و شبای عذاب مطلق. کارایی کردم که- خوب یا بد، نتیجه‌بخش یا ریگرتفول- هیچ‌وقت فک نمی‌کردم جرئت انجام دادنشونو داشته باشم. و از سال بعد تلاش نمی‌کنم که کارای وحشت‌ناکمو تا آخر سال تموم کنم؛ چون، همون‌طور که گفتم، دیگه قرار نیست عوض شدن سال بیگ دیل باشه. تو بی آنست، امیدوارم سال دیگه‌ای نباشه که لازم باشه شاهد عوض شدنش باشم، آقای عزیز.


هیچ‌وقت پیش نیومد که به فانتزیِ تبریک سال نو گفتن به شما تحقق ببخشم، گرچه احتمالن سال نو به نظر شما اتفاق مبارکی نمی‌آد آقای عزیز. فقط امیدوارم حرفی که راجع به ترک کردنِ این‌جا زدید چندان حقیقت نداشته‌باشه و نه توی سالی که داره می‌آد نه توی هیچ‌ سال دیگه‌ای –حداقل تا زمانی که برای من اهمیت داره- مدت زیادی از این‌جا دور نباشید. دلم براتون تنگه، و تنگ‌تر خاهد شد. 

No comments:

Post a Comment