کتابا و فیلما و داستانا باید جوری باشن که
وقتی یه شخصیت توشون می میره یا داستانو ترک میکنه، آرزو کنی کاش نمیمرد. کاش نمَیره. کاش زنده مونده باشه. کاش
برگرده. اگه نمیمرد زندگی چهقدر بهتر میشد. انگار نه انگار که اون شخصیت فقط
توی ذهن نویسنده و توِ مخاطب از بین رفته. انقدر که مدام مجبور باشی به خودت نهیب
بزنی که این
قصه ست، فیلمه، کسی واقعن نمُرده.
توی Grave of the Fireflies یه صحنه هست که
مادرِ ستسوکو و سیتا به شدت آسیب دیده؛ جوری که سیتا به ستسوکو نمیگه مادرشون
کجاست و ستسوکو میخاد هر طور شده مادرشو ببینه و وایمیسته به اشک ریختن. سیتا اول
یه کم میشینه رو زمین، بعد میره خودشو از یه میله آویزون میکنه و میچرخه و
معلق میزنه که ستسوکو ببیندش و بخنده. بعد این آهنگ شروع میکنه
به پخش شدن. یه پسر نوجوون که چند دقیقه پیش فهمیده مادرش توی بمبارون سوخته و
تقریبن چیزی ازش نمونده، خاهر کوچیکش که اینا رو نمیدونه و گریه میکنه، همون پسر
که برای گریه نکردن خاهرش معلق میزنه و به مادرِ سوختهی رو به موتش فک می کنه، و
اون آهنگ لعنتی.
No comments:
Post a Comment