وقتی که من بمیرم، قطعن آخرین تصاویر تو ذهنم به صورت لحظه پلی میشن. به گذشته که فک میکنم، یه سری لحظه میان تو ذهنم. همچنین به آینده. لحظهها. راجع به لحظهها زیاد گفته م. به رویا، به اون روانشناس اگزیستانسیالیسته، به آقای عزیزی. آره. ایتس ال ابوت مومنتس. لحظه هایی که توشون همه چیز متوقفه مگه موسیقی توی پس زمینه و حرکت خورشید. اون لحظه ای که یه گروه متشکل از یه ویولنیست و یه گیتاریست و یه نوازنده دیگه که اسم سازشو نمیدونم یه چیزی میزدن که بخای نخای متوقفت میکرد که وایسی گوش بدی و من وایسادم و گوش دادم و بهش تکست دادم که کاش دیگه اینجوری آدما رو ترک نکنه. اون لحظه ای که در آسانسور باز شد و توو طبقه اشتباهی بودیم. اون لحظه که دستمو برای یه غریبه کنار قطار دراز کردم که از روی زمین بلند شه و اون لحظه که دیدم تو قطار صندلی کناریشو برام نگه داشته. اون لحظه که زیر لوسترای خیابون مظفر یه بچه گربه از تو دستم غذا میخورد. اون لحظه امنی که بعد از پایان میخوندم و سرم رو شونه ش بود. اون لحظه که گفت «اصن فهمیدی عینکمو عوض کردم؟» و من نفهمیده بودم. اون لحظه که همه باهم گل یخو میخوندیم و چراغا خاموش بودن. اون لحظه که سرمو تکیه داده بودم به پشتی صندلی و صدای دستگاه اسپرسوساز میومد و داشت سیگار دود میکرد و من وسط حرف زدن متوقف شدم و دیدم داره غروب میشه. تو همه لحظههای فوق العاده، همیشه داره غروب میشه. اون لحظه که وسط بلوار، بعد هزار بار پلی شدن سوپرگرل طاقتم طاق شد و چشامو رو هم گذاشتم و پامو رو ترمز، و به زمین و زمان لعنت فرستادم. بیکاز سوپرگرلز دو کرای.
منم چیزای زیادی دیده م که نباید میدیدم. مث اون خانومه که جلوی نونوایی وایستاده بود و دیدنش باعث شد من از همون جا تا خونه گریه کنم. مث وقتی کتابو پرت کردی تو باغچه کنار پیادهرو و با عجله رفتی. صورت سارا وقتی بچهها از تو تراس اومدن بیرون. اون دختره که روبهروی در پشتی مدرسه تصادف کرد. نگاه ترسیده ت که پایین پلهها منتظرم وایستاده بودی. بابا که تو هوای هنوز روشن نشده سحر میدویید دنبال اتوبوس. اشک تو چشمای بابا. اشک تو چشمات.
کاش هنوز باور داشتم راه نجاتی هست.
No comments:
Post a Comment