اون شب عزیز بیمارستان بود و من پیشش بودم؛ مدام از تو اتاقش میرفتم تو لابی و از لابی به حیاط پشتی که نصفه شبی توش پرنده پر نمیزد و تاریک و ترسناک بود و باز دوباره لابی و اتاق و لابی و پاکت شیر یه نفره و حیاط پشتی و سیگار. ساعت یه ربع به سه تو اومدی و در ماشینو که برام باز کردی دیدم پیرهن طوسی پوشیدی با شلوار کرمی، دیگه هیچوقت اون شلوار کرمیه رو ندیدم توو پات، چقدر بهت میومد وقتی جلوم وایستاده بودی و درو برام باز میکردی. نشستیم تو ماشین، گفتی ببینمت، برگشتم سمتت، گفتی چقد خوشگل شدی. گفتم بیمارستان بهم ساخته. خندیدی. راجب بابات حرف زدی. حرف زدیم. همه جا تاریک و خلوت. دستت روی پای چپم بود. سه بار رفتیم و برگشتیم و از جلوی در بیمارستان رد شدیم.
امشب ساعت یه ربع به سه پشت و رو دراز کشیده بودم و انگشتای خانومه روی کمرم بالا و پایین میرفتن و بوی روغن زیتون میاومد و من چشمامو باز کرده بودم و از سوراخ میز ماساژ یه نور یاسی میدیدم و به اون شب فکر میکردم.
تولدت مبارک.
تولدت مبارک.
No comments:
Post a Comment