بعد از روزهای متمادی
به آغوش کشیده بودیش و یادت هست که ازش پرسیده بودی: «اسم این وابستگیه؟» و گفته
بود که بله، هست. کاملتر توضیح داده بود که اسمش، کشمکش میان نشئگی
شورانگیزترین لحظات و رنجِ سردترین و تاریکترین تجربههاست. بعد از روزهای
متمادی و کشدار به آغوش کشیده بودیش که ازت پرسید هیچ فکر میکردی روزی اینطور
«وابسته» کسی شوی؟ بیمکث گفته بودی که نه. برای اولین بار، وزن و حجم «وابستگی»
را در وجودت حس کرده بودی. گفته بود که میخاهد همه «اولین بار»هات با خودش باشد.
بعد در لحظاتی جادویی، اضافه کرد که: «و همه آخرین بارهات». محکمتر به آغوش کشیدیش.
محکمتر و محکمتر.
No comments:
Post a Comment