Tuesday 4 February 2020

They were young and they had each other, who would ask for more?

همین‌جوری که سعی می‌کردم به قیافه جدیدت عادت کنم، شروع کردم به مسخره‌بازی که :«تو اصلن با من خوشحالی؟» ناراحت شدی. اخمات تو هم رفت: «این چه سوالیه؟» «سواله دیگه. جواب بده.» «چرا باید اینو بپرسی؟ ناراحت شدم.» «طفره نرو. خوشحالی؟» «معلومه که خوشحالم. دیوانه م هر روز هر جوری شده خودمو برسونم بهت ببینمت؟» «عادت کردی.» «عادتو می‌تونم راحت بذارم کنار.» «می‌خای منو بذاری کنار؟» «نه احمق. منو ببین. ...» 
یادم نیست بعدش چیا گفتی. ولی یادمه وقتی داشتی می‌رفتی، گفتی:«مراقب خودت باش حنا. تو معرکه‌ای.» و حتا صبر نکردی من چیزی بگم. رفتی. مژ اون بار که بهش گفتم چشمای من از تو وسیع‌ترن، گفت خیلی خوشحالم که گفتی وسیع. و نگفتی بزرگ. یا درشت. یا گنده. چون اینا اولین چیزایی ان که به ذهن آدم میان. گفت خوشحالم که حتی شده لحظه‌ای تعلل می کنی و کلمه مناسب پیدا می‌کنی. مای کایند آو پرسن. منم گفتم خوشحالم که متوجه این جزئیات رفتاری و کلامی هستی. مای کایند آو پرسن. منم کیف کردم که تو گفتی معرکه. نگفتی خوب، قشنگ. گفتی لبخندم واگیرداره. گفتی که می‌خندونمت. گفتی که چیزی برای ارائه دارم. و یادمه اون شب ساعت‌ها تلفنی حرف زدیم. و من هرچی بیشتر باهات حرف می‌زنم بیشتر خیالم راحت می‌شه. که تو همونی هستی که باید.

No comments:

Post a Comment